صاحب خانه

یادداشت ها و دست نوشته های مهدی عابدی

صاحب خانه

یادداشت ها و دست نوشته های مهدی عابدی

صاحب خانه

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهدی عابدی درچه» ثبت شده است

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۱۴ ق.ظ

داستان کوتاه/ هلو لپ قرمز

داستان کوتاه/ هلو لپ قرمز

 

🔴 هلوهای لپ قرمزی با دستان مریم در آب غوطه می خوردند و بالا پایین می رفتند. مادر قوری را گذاشت روی سماور. صدای جلز و ولز قطره های ریز آب که روی سماور بخار می شدند بلند شد. نگاهش به مریم افتاد. مریم متوجه نگاه خیره مادر نشد. حواسش جای دیگر بود.
-    اینقدر این هلوها را دست نکش مادر! پوستشون رفت. جلو مهمونا زشته بخدا!
مریم چیزی نمی شنید. مشغول کار خودش بود. حرص مادر را در آورد. مادر مریم را از جلوی سینک کنار زد و خودش مشغول شستن میوه ها شد.
-    برو دخترم لباسهاتو عوض کن. الان می رسندا!
مریم نگاهی به ساعت عتیقه که روی دیوار سالن بود انداخت. عقربه ها چیزی نمانده به ساعت 8 را نشان می داد. پدر روی مبل رنگ پریده روبروی تلویزون لم داده بود و غرق تبلیغات قبل از اخبار شده بود. مریم نگاهی به پدر انداخت و چپید توی اتاقش. صدای بلند بازی کامپیوتری محمد، مادر و مریم را کلافه کرده بود. 2 دقیقه مانده به ساعت 8 صدای زنگ آیفون بلند شد. مادر کمی دست پاچه شد. سبد میوه را گذاشت روی اپن. چادر گل گلی اش را سر کرد و دوید به سمت راهرو. 
-    محمد! مامان! آیفون رو جواب بده
تا محمد آیفون را جواب بدهد خودش به استقبال مهمانها رفت. پدر از روی مبل تکانی خورد و از جا بلند شد. دستی به لباسهایش کشید تا چروکهایش کم شود. مریم برای بار آخر جلوی اینه روسری صورتی و چادر ابروبادی اش را برانداز کرد و رفت داخل آشپزخانه و منتظر ماند. از عمو مهدی و دایی اکبر هنوز خبری نبود. مریم دلش می خواست عمو مهدی حتما باشد اما از دایی اکبر کمی نگرانی داشت. خاطرات مراسم خواستگاری مرضیه توی ذهنش رژه می رفت. صدای فیس فیس قوری چایی رشته خیالات و افکار مریم را پاره کرد. مریم گوش تیز کرد تا ببیند آن طرف چه خبر است. علی و پدر و مادرش با پدر و مادر مریم هنوز سلام و تعارف می کردند. محمد آمد تا بشقاب های میوه را ببرد. تا وارد شد چشمش به چهره نگران و رنگ پریده مریم افتاد. شیطنتش گل کرد:
-    دیگه علی جونتم که اومد! چته دیگه چرا باز ناراحتی؟
نیشخندی زد و بشقاب ها را برداشت. مریم چشم خیره ای به محمد رفت و ابروانش را در هم کشید. با حرص گفت:
-    بچه باز زبون دراز شدی؟ برو کارتو بکن!
خیز برداشت به سمت محمد تا یک نیشگون ریز بگیرد. محمد جست و با بشقاب ها از آشپزخانه زد بیرون. صذای سرفه عمو مهدی و یا الله یاالله های دایی اکبر از راهرو بلند شد. مادر دوید به سمت راهرو و به هر دو خوش آمد گفت. سری به آشپزخانه زد و رو به مریم گفت:
-    دخترم چایی بریز بیار!
مرم از دایی اکبر می ترسید. واهمه داشت مثل خواستگاری مرضیه همه چیز را بهم بزند. 4 سال پیش برای مرضیه سر 10 تا سکه طلا وصلت را به هم زده بود. پدر هم چیزی در مقابل دایی نمی گفت. جراتش را نداشت. مریم و علی 3 جلسه 2 ساعته حرفهایشان را با هم زده بودند . مریم علی را خواسته بود. مهریه را هم با هم توافق کرده بودند . مریم به به پدرش گفته بود کاری بکند که خواستگاری به هم نخورد. اما پدرش جواب داده من حریف زیاده های خواهی های دایی اکبرت نمی شوم. مریم استکان های کمر باریک و بلند چایی را با ترتیب خاصی روی سینی چید. چادر و روسری اش را یکبار دیگر وارسی کرد. سینی چایی را برداشت و رفت به سمت پذیرایی. تا وارد شد کسی متوجهش نشد. همه گرم صحبت بودند. مادر علی تا دید مریم چایی آورده از جایش تکانی خورد. با صدای بلند گفت:
-    به به عروس گلم چایی آورده. قربونت برم.
یک آن کل سالن ساکت شد و نگاه ها به سمت مریم آمد. چهره مریم سرخ شده بود. یک رگ قطرات عرق روی پیشانیش نشست. تا سر بالا آورد نگاهش در نگاه علی افتاد. سرش را انداخت پایین. سلام ریزی کرد و به سمت پدرش رفت. پدر از جا بلند شد و سینی چایی را از مریم گرفت. مریم نفس راحتی کشید. رفت و کنار مادرش نشست. همه چایی برداشتند و مشغول خوردن شدند. مریم نگاهش به عمو مهدی بود. منتظر بود تا نگاهش کند. یک لحظه نگاهش با نگاه عمو مهدی یکی شد. مریم ابروانش را به نشانه اضطرار و درماندگی در هم کرد. عمو حال مریم را فهمید. اما ذره ای نا امیدی در چهره اش نبود. بشاش و پر انرژی، مثل همیشه! چشمک ریزی به مریم زد. لبخند کم رمقی هم همراهش کرد. لبخند ریزی بر لبان مریم نشست. از حس و حال عمو انرژی گرفت. کمی آرام شد. عمو قلوپ آخر پایی را فرتی کشید بالا. مامان مریم و مادر علی پچ پچ می کردند. عمو گلویی صافکرد و گفت:
-    من از همه اجازه می خوام برم سر اصل مطلب! این دو تا جوون چند جلسه با هم صحبت کردند و همدیگر رو پسندیده اند. پدر و مادر مریم خانم هم به این وصلت راضی هستند. فقط مونده بحث مهریه که این رو هم ما بزرگترها باید حلش کنیم.
مریم زیر چشمی به جمعیت نگاهی کرد. نگاه علی به سمت مریم بود. پدر هم به عمو مهدی نگاه می کرد. دایی اکبر بی خبر از همه جا هاج و واج به خواهرش چشم دوخته بود. وول می خورد و به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. عمو ادامه داد:
-    من و داداشم و حاج آقا رضا همدیگه رو دیشب تصادفی توی بازار میوه دیدیم و این موضوع رو طرح کردیم و قرار گذاشتیم مهریه رو خودمون حلش کنیم که این جوون ها استرس و فشاری نداشته باشند.
چهره هاج و واج دایی اکبر برافروخته تر شد. هر چقدر عمو بیشتر می گفت دایی اکبر چشمانش از حدقه بیشتر بیرون می زد. انتظار چنین فضایی را نداشت. می خواست انتقام جواب رد مریم به پسرش را امشب با به هم ریختن این خواستگاری بگیرد. همه به غیر از مریم و علی و دایی اکبر عادی بودند. انگار همه از همه چیز خبر داشته اند. فقط به مریم و علی نگفته بودند. همینطور که عمو صحبت می کرد، پدر مریم و حاج آقا رضا سرشان را به نشانه تایید به آرامی بالا و پایین می بردند. عمو مثل اینکه چانه اش گرم شده باشد همچنان صحبت می کرد:
-    خلاصه کلام اینکه قرار شد مهریه مریم و علی 14 تا سکه باشد و حاج آقا رضا هم یک سفر حج به عروس و داماد هدیه بدهند و این دو تا جوون هر چه زودتر برن سر خونه زندگیشون.
هنوز جمله آخر عمو مهدی تمام نشده بود که دایی اکبر استکان چایی نصفه نیمه اش را کوفت روی میز عسلی روبرویش و گفت:
-    کجا برا خودتون دوتید و بریدید آقا مهدی؟! 14 سکه؟؟!مگه من بچه خواهرمو از سر راه آوردم که با این مهریه شوهرش بدم؟ اصلا و ابدا امکان ندارد!!
مادر مشغول پچ پچ بود. اصلا انگار نشنید دایی اکبر چه می گوید. پدر مریم داشت خیار پوست می کند. ورقه پوست خیار را که تا نصفه آمده بود تمامش کرد و نگاهی به عمو مهدی انداخت. دید عمو مهدی هم حواسش به دایی اکبر نیست. پدر چشمکی به عمو مهدی زد. از او خواست که موضوع را تمامش کند. عمو مهدی سر جایش تکانی خورد. نیم سفه ای کرد. یک لحظه که حرف دایی اکبر قطع شد وقت را جست و پرید وسط حرفش:
-    اکبر آقا! چرا اینقدر سخت می گیری؟؟ حالا که آقا مصطفی و حاج آقا رضا به این وصلت رضایت دارن شما چرا مخالفت میکنی؟ بهتره شما هم دیگه با این بحث کنار بیاین.
عمو مهدی به زبان بی زبانی به دایی اکبر گفت دیگر جای دخالت شما نیست. تا جمله عمو تمام شد همهمه ای بلند شد. لبخند بر لبان مریم نشست. لپ هایش از ذوق قرمز شده بود؛ مثل هلوهای داخل بشقاب. فکرش را نمی کرد پدرش و عمو مهدی چاره مشکل را کرده باشند. نگاهش به علی افتاد. داشت با پدرش حرف می زد. دایی اکبر همچنان غر و لند می کرد و با عمو مهدی بحث می کشید. عمو مهدی اما داشت هلو می خورد و سر تکان می داد. مریم سینی استکان های خالی را برداشت و رفت سمت آشپزخانه تا یکی سینی چایی دیگر بریزد.

 

تعداد کلمه: 1365

 

نقد تخصصی این متن را اینجا بخوانید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۰ ، ۰۰:۱۴
مهدی عابدی
سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۷:۴۱ ق.ظ

داستان کوتاه/ اولین دیدار، آخرین دیدار

داستان کوتاه/ اولین دیدار، آخرین دیدار

 

🔴 ستوان در آسایشگاه را بست و روی تخت ولو شد. حوصله تعویض لباس های تنگ و زمخت سبز رنگش را نداشت. گوشی اش را روشن کرد. میدانست آسایشگاه آنتن درست و حسابی ندارد. اگر می خواست زنگ بزند باید نوک تپه می رفت. پیامک های خواهرش را باز کرد. دلش به خواندن پیام ها نمی کشید. نگران حال مادرش بود. روزی که آمد ماموریت حال خوبی نداشت. کلیه هایش آب آورده بود. خواهرها مراقبتش می کردند. فکرش را نمیکرد بدحال تر شود. از صبح دیگر پیامک جدیدی از خواهرش نرسیده بود. ستوان پاهایش را به میله رنگ و رو پریده تخت آویزان کرد. سرش را روی زمین گذاشت. چشمانش را بست. تصویر مادرش ظاهر شد. پیرزنی  نحیف و لاغر که گوشه اتاقی رنگ و رو پریده روی یک تشک  دراز کشیده باشد. خواب و بیداریش معلوم نبود. گاهی چشم هایش باز می شد. اطرافش را براندازی می کرد. کمی به دخترهایش خیره می شد.
-طیبه توئی؟
-نه مامان جان! من مریم ام!
-مریم؟
-بله مریم! دخترتم
-مریم مادر! پسرات کجاند؟
- سر کارند!
-عروست خوب هس؟
-بله خوبه خدا را شکر!
مادر خسته می شد. چشم هایش را می بست. همان حال خواش می برد. دخترها دورش راه می روند. تر و خشکش می کنند. غذایش می دهند. ستوان چشم هایش را باز کرد. نتوانست خیالاتش را ادامه دهد. دلش برای مادرش می جوشید. آرام و قرار نداشت. می ترسید برود نوک تپه. از پیامک های جدید خواهرش می ترسید. از جایش بلند شد. رفت پشت میز بی سیم ها. اسم رمز را به تک تک برج های نگهبانی گفت. همه سر پستهایشان بودند. تازه سه روز از ماموریتش گذشته بود. حداقل 17 روز دیگر باید در پایگاه می ماندند. خودش بود و یک درجه دار و 30 سرباز و 10 برج نگهبانی مرزی. فرمانده قرارگاهشان اجازه داده بود یک نفرشان فقط برای دو روز مرخصی برود. پشت بی سیم استوار قدیری را پیج کرد. استوار سریع جواب داد. چند ثانیه بعد در آسایشگاه را زد. تا وارد شد پای محکمی چسباند.
-    استوار چه خبر؟
-    خبر خاصی نیست جناب سروان! همه نگهبان ها طبق لوحه روی برج ها مشغول نگهبان هستند! هیچ تحرک خاصی هم اطرافمون مشاهده نشده!
ستوان نگاهی به استوار کرد و نیشخندی زد. از جایش نیم خیز شد و تکانی خورد. دوباره روی صندلی لق لقی پشت میز بی سیم ها نشست.
-    منظورم از خانومت هست! حالش خوبه؟
-    بله .. بله...جناب سروان ... ببخشید!... حالش که خوبه... ولی دیگه کم کم منتظر دردش هسیم...
ستوان از تنهایی خانواده استوار قدیری در سراوان خبر داشت. پدر و مادر استوار از دنیا رفته بودند. پدر و مادر همسرش پیر و خانه نشین بودند. زاهدان خانه ای قدیمی داشتند.
-    کسی هست پیش خانومت کمکش کنه؟
-    نه جناب سروان! 
صدای بلند پیج بی سیم گفت و شنود استوار و ستوان را به هم زد. یکی از نگهبان ها استوار را صدا می کرد. استوار اجازه خواست و از آسایشگاه بیرون رفت. ستوان دستانش را روی بی سیم در هم گره زد و سرش را گذاشت روی دستانش. هر لحظه که چشمانش را می بست تصویر مادرش نقش می بست. برگه مرخصی استوار آن طرف تر افتاده بود. اگر ستوان امضاء می کرد، استوار می توانست دو روز پیش همسرش باشد. فرزند اولش بود. خیلی ذوق داشت. برای ستوان از انتظارهایی که برای بارداری همسرش کشیده بود زیاد تعریف می کرد. نذر کرده بودند اگر خدا به آن ها دختر بدهد اسمش را فاطمه بگذارند. استوار از وقتی فهمیده بود فرزندشان دختر است فاطمه فاطمه از زبانش نمی افتاد. اما هر بار که استوار از فاطمه در راهش حرف می زد، ستوان به یاد مادرش می افتاد. مادرش روضه های زنانه دهه فاطمیه اش ترک نمی شد. آقا زهرا هر سال دهه فاطمیه اش را جایی قول نمی داد. می دانست باید روضه زنانه منزل آقا رحیم را برود. از 4 سال پیش که  ننه فاطمه خانمه نشین شده، روضه های خانگی هم رونقش کم شده است. صدای بی سیم تمرکز ستوان را به هم زد. صدای استوار پشت بی سیم بود. ستوان از پنجره کوچک آسایشگاه دنبال استوار گشت. نوک تپه بود. از آنجا امورات نگهبانی را کنترل می کرد. یک دستش بی سیم بود و دست دیگرش گوشی. با جثه استخوانی و درازش از این طرف به آن طرف می رفت. دستش را پایین و بالا می کرد. دنبال جایی می گشت که آنتن بیشتری باشد. حرکات دهانش ستوان را مطمئن کرد که موفق شده با همسرش حرف بزند. چهره استوار از اضطراب و استیصالش حکایت داشت. درد زایمان همس استوار زیاد شده بود. ستوان چشمانش را بست. چهره مظلوم مادرش نقش بست. دلش برای مادرش تنگ شده بود. هوس خبر گرفتن ها و سراغ گرفتن های رگباری مادرش وقتی از ماموریت باز میگشت  را کرده بود.
-    مادر جات خوبه؟ جای خاب داری؟ بهتون غذا و آب می دند! سر ما گرماتون جوره!
اینقدر سوال می پرسید که ستوان تا مرز کلافگی پیش می رفت. دوست داشت برای بار آخر هم که شده دستان نرم مادرش را روی صورتش حس کند. چشمانش را باز کرد. هنوز استوار داشت با تلفن حرف می زد. بی سیم آرام شده بود. سکوت مرگباری آسایشگاه را پر کرده بود. ستوان خودکار روان نویس سبزرنگش را از جاخودکاری روی بازویش در آورد. فاصله سراوان تا پایگاه 2 ساعت بود. برگه مرخصی استوار را کشید جلویش. امضای درشتی زیر برگه زد. بی سیم را روشن کرد. استوار را پیج کرد. برگه مرخصی را تا کرد و زیر بی سیم گذاشت. پوتین های واکس نخورده اش که کنار چوب لباسی افتاده بود را به پا کرد و از آسایشگاه خارج شد.  استوار تا صدای پیج ستوان را شنید تلفن را قطع کرد. سراسیمه به سمت آسایشگاه آمد. ستوان راه افتاد به سمت نوک تپه. از مسیری رفت تا با استوار رو در رو نشود.. هنوز چند متری به نوک تپه مانده بود که صدای پیامک گوشی ستوان بلند شد. پیامک از طرف خواهرش بود. تا پیام را خواند پاهایش سست شد و همانجا نشست...

 

تعداد کلمه:984

 

*******

نقد این داستان کوتاه را اینجا بخوانید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۰ ، ۰۷:۴۱
مهدی عابدی
چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۴۸ ق.ظ

خاطره/ گنبد خضراء

خاطره/ گنبد خضراء

 

🔴 عادت کرده بودم ظهر ها که برای زیارت به حرم می رفتم، ابتدای ورود به حریم حرم، از دور به ائمه بقیه سلام مختصر می دادم. وارد صحن می شدم. ظهر ها آفتاب سوزان مدینه هوا را گرم و سوزان می کرد. زمین و سنگفرش به حدی داغ می شد که لحظه ای امکان پابرهنه رفتن نبود. از قسمتی به بعد، رنگ سنگفرش ها سفید مطلق می شد. سفیدی سنگ های براق و صیقلی کف صحن، چشم هایم را اذیت می کرد. اما خنکی سنگ ها، باعث می شد پابرهنه رفتن روی سنگ ها برایم لذت بخش و دوست داشتنی باشد. دمپایی های سیاه و  پلاستیکی را در می آوردم و داخل کیسه ای که همیشه همراهم بود می گذاشتم. یک مفاتیح خیلی کوچک هم داشتم. همیشه همراهم بود. روحانی کاروان در جلسات توجیهی قبل از سفر بارها گفته بود همراه داشتن مفاتیح در عربستان خطرناک است و اگر شرطه ها ببیند گیر می دهند. اما من گوش شنوایی نداشتم. شور نوجوانی در سر داشتم و به دلم ترسی راه نمی دادم. به محض پا برهنه شدن، روبروی گنبد خضراء سلامی می دادم و میرفتم گوشه ای روبروی گنبد می نشستم. مشغول زیارت و دعا می شدم. ظهر ها صحن بیرونی خلوت بود. کسی کار به کار کسی نداشت. همه از گرمای بیرون به خنکای کولرهای گازی داخل صحن پناه می بردند. زیر بادهای دلنواز کولر چرتی هم می زدند. اما من خلوت گرم صحن را به شلوعی خنک شبستان ترجیح می دادم. کنجی نشستم و مشغول زیارت عاشورا شدم. حال و هوای خودم بودم. لحظه ای نگذشته بود که صدای صحبت یک عرب زبان به گوشم خورد. صدا هر لحظه نزدیک تر می شد. مفاتیح همراهم بود. می خواستم پنهان کنم جلب توجه می کرد. یک دوربین یاشیکا هم توی جیبم بود. آن روز با بچه ها وعده کرده بودیم تا داخل شبستان عکس بیندازیم. ماموریت وارد کردن دوربین به صورت قاچاقی به داخل شبستان هم به من واگذار شده بود.  معمولا ظهرها که خلوت تر بود و شرطه ها از گرمای زیاد، هوش و حواس و حالی برای تفتیش نداشتند می توانستیم دوربین داخل ببریم. همه چیز عادی بود. صدا نزدیکتر می شد. حالتم را حفظ کردم. تکان اضافه نخوردم. سرم را بلند نکردم. اما صدا نزدیکتر می شد. دو پای سیاه و برهنه که از یک دشداشه سفید بیرون زده بودند را جلوی خودم دیدم. نمی فهمیدم چه می گوید. سرم را بلند کردم. یک عرب قد کوتاه سیاه چهره. چفیه ای قرمز رنگ عربی روی سرش انداخته بود. مبلغ دینی بود. معلوم بود دارد غر و نق می کند. اما نمیفهمیدم چه می گوید. چون دشداشه عربی می پوشیدم تصور می کرد عرب زبان هستم. با حرکت دستم و سر تکان دادن بهش فهماندم نمیفهمم چه می گویی! انگشت اشاره دست راستش را به سمت مفاتیح گرفته بود. فقط "شرک شرک" گفتنش را می فهمیدم. یعنی شما که مفاتیح می خوانید مشرک هستید. تصورم این بود در حد یک تذکر است و می رود. اما ول کن ماجرا نبود. دستش را آورد جلو تا مفاتیح را بگیرد. کپ کردم روی مفاتیح و مانع شدم.  " حرّک حرّک" را از حرف هایش فهمیدم. همانطور که تقلا میکرد مفاتیح را از من بگیرد، با دستهایش هم اشاره می کرد که بلند شوم و همراهش بروم. آن طور که شنیده بودم اگر از کسی مفاتیح می گرفتند او را به مرکز ارشاد دینی می بردند و ۲۴ ساعت جهت ارشاد و انذار در اختیار آن ها بود. تقلایش برای گرفتن مفاتیح اثر بخش نبود. تا دید تلاشش موثر نیست راه دیگری در پیش گرفت. کیسه ای که دمپایی هایم داخلش بود کنارم افتاده بود. برداشت و رفت. با دست اشاره کرد دنبالم بیا. در کیسه جز دمپایی چیز دیگری نداشتم. ناچار بلند شدم دنبالش حرکت کردم. به سمت ورودی شبستان می رفت. آن جا معولا چند شرطه امنیتی هم حاضر بودند. اگر دست ان ها می افتادم کارم زار بود. متوجه دوربین داخل جیبم می شدند و دردسرم بیشتر می شد. دوربین هم به فنا می رفت. دنبال آن مرد عرب می رفتم. سرعتش زیاد بود. مثل اینکه یک لقمه چرب شکار کرده باشد. دیگر اصلا حواسم به خنکای سنگ های کف صحن پیامبر نبود. فکر و ذکرم به آن چه قرار بود بر سرم بیاید مشغول بود. روز آخری بود که در مدینه بودیم. فردا صبح به سمت مکه و اعمال عمره می رفتیم. اگر گیر می افتادم همه چیز به هم می خورد. نگاهم به گنبد خضراء افتاد. در دلم به حضرتش سلامی دادم و طلب کمک کردم. فاصله ام با مبلغ دینی عرب بیشتر شده بود. تند تند راه می رفت و چیزی می گفت. انگار هنوز داشت غر و لندهایش را می زد. هر چند ثانیه هم پشت سرش را نگاه می کرد تا مطمئن شود پشت سرش می آیم. نگاهم هنوز به گنبد خضراء بود. دیگر نزدیک وروری شبستان شده بودیم. شرطه ای بیرون شبستان نبود. تحمل گرما نداشتند. داخل شبستان روی صندلی های نرم لم می دادند و هر کس را عشقشان می کشید تفتیش می کردند. در یک لحظه، به محض اینکه مبلغ دینی عرب نگاهش را از من برداشت پا به فرار گذاشتم. دشداشه ام را گرفتم بالا تا در دست و پایم گیر نکند و زمین نخورم. هر چقدر توان داشتم در پاهایم جمع کردم. تا توانستم سرعتم را بالا بردم. اصلا به پشت سرم هم نگاه نمی کردم. صحن خیلی خلوت بود. توجه کسی جلب نشد. کمتر از چند ثانیه سنگفرش های خنک تمام شد و به سنگفرش های داغ رسیدم. دیگر اگر هم می خواستم ندوم، داغی سنگفرش ها به حدی بود که پای برهنه یک ثانیه بیشتر نمی شد روی آن ایستاد. تا از محدوده صحن خارج شدم دویدم سمت مغازه ها. کنار مغازه ها باریکه ای سایه بود. اگر چه سایه ها هم سنگفرش هایش داغ و سوزان بود ولی بهتر از آفتاب بود. چند لحظه ای تامل کردم. اطراف را دید زدم. یک‌مینی بوس کمی آن طرف تر پارک بود. منتظر بود سر ساعت به سمت هتل حرکت کند. نزدیکش رفتم. اسم هتل را گفتم. راننده با اشاره دست گفت بیا بالا. تا سوار شدم آرامش گرفتم. از پنجره به صحن حضرت رسول نگاه کردم. خبری از شرطه ها و آن مبلغ دینی نبود. انگار موضوع برایشان آنقدر اهمیت نداشته که بخواهند برایش در این گرمای سوزان خودشان را به زحمت بیندازند. اما برای من آنقدر مهم بود که نخواهم ۲۴ ساعت اسیر این زبان نفهم ها بشوم. مفاتیح و دوربین را هم از دست نداده بودم. فقط می ماند یک جفت دمپایی پلاستیکی و یک کیسه که آن هم ارزش چندانی نداشت. تا مینی بوس به سمت هتل حرکت کرد نفس راحتی کشیدم. از خیابان روبروی حرم رد شدیم. نگاهم به گنبد خضراء افتاد. نگاهم به گنبد گیر کرده بود. در دل سلامی گرم به حضرت رسول دادم.

 

تعداد کلمه: 1114

 

نقد تخصصی این متن را اینجا بخوانید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۹ ، ۱۰:۴۸
مهدی عابدی
چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۵۱ ب.ظ

روایت/ بوی بابا

روایت/ بوی بابا

(برداشتی آزاد از بازگشت حماسه سازان خان طومان)

 

🔺 به مناسبت بازگشت پیکر هشت تن از حماسه آفرینان خان طومان

🔺متن زیر یک برداشت آزاد است و هیچ گونه ارتباطی (حقیقی، روایی و ...) با خانواده محترم شهدای خان طومان ندارد

****

🔴 صدای بلند تلویزیون فضای سالن را پر کرده. صدا به صدا نمی رسد. زینب گوشه سالن نشسته و برای خودش با قوطی های ادویه جات آشپزخانه بازی می کند. قوطی ها را روی هم می چیند و با ذوق آن ها را خراب می کند. این کار را مدام تکرار می کند و هر بار با ذوق بیشتری انجام می دهد. هر بار که قوطی ها را می ریزد با دستانش موهای فرفری اش که تا روی چشمانش آمده را کنار می زند و از نو شروع می کند. مهدی و علی روی مبل جلوی تلویزیون لم داده اند؛ فارغ از دو دنیا! اصلا انگار نه انگار که درس و مشقی دارند و باید برای فردا تکالیفشان را آماده کنند. از لحظه ای که کلاس مجازیشان تمام می شود می نشینند پای تلویزیون و تا ساعت ده شب هیچ کاری نمی کنند. چار چشمی جوری به تلویزیون نگاه می کنند تا نکند یک ثانیه از آن را هم جا نیندازند. ظرف نخودچی و کشمش هم کنار دستشان گذاشته اند و هر از گاهی چند تا نخودچی و کشمش می اندازند بالا. اما فاطمه در دنیای خودش است. چشمش به تلویزیون است اما مثل مهدی و علی علاقه ای به تماشای تلویزیون ندارد. قاب تصویر پدر در نیم متری تلویزیون روی یک سه پایه چوبی قرار دارد. بیشتر نگاه فاطمه به قاب پدر است تا تلویزیون. فرزند بزرگ خانواده است و بیشتر از برادر ها و خواهرش، وجود پدرش را لمس کرده. مادرش در بسیاری از کارها روی او حساب می کند. بیشتر کارهای زینب را فاطمه انجام می دهد. مادر هینطور که تکه های کوکو سبزی را سرخ می کند، نیم نگاهی هم به بچه ها دارد. حواسش به کارش نیست. بوی روغن و سبزی سوخته آشپزخانه را پر کرده. سراسیمه هود را روشن می کند. نگاه اعتراض بچه ها به سمت آشپزخانه بر می گردد. اما چیزی نمی گویند و دوباره مشغول تلویزیون می شوند. نمی داند چگونه استرس و نگرانیش را مخفی کند. در این کار اصلا تبحر ندارد. اولین کسی هم که می فهمد دخترش فاطمه است. دلش از زینب مطمئن است. هنوز آنقدر بچه است که کل حواسش به بازی مشغول می ماند. می داند پسر ها هم اگر پای تلویزیون باشند زیاد چیزی متوجه نمی شوند. آخرش چه؟ نمی فهمند؟ فاطمه را چه کند؟ دردانه بابا بود. در این چهار سال هر چند وقت یکبار جوری با پدر عشقبازی می کرد؛ یک مدت هر شب برای عکسش قصه می گفت، مدتی لباس هایش را با اتو اسباب بازی اتو می کرد، این آخری هم که هر شب قبل از خواب موهای پدرش را از روی قاب شانه می کرد. اصلا تا شانه نمی کرد خوابش نمی برد. ...در چند سال نبود بابا، فاطمه بیش از همه بیقراری می کرد. هر روز آمدنش را از مادر می پرسد. اما مادر هیچ وقت جوابی برای گفتن نداشت. تنها جوابی که داشت می گفت انشااله به زودی بابایی میاد! مادر هود را خاموش می کند و فاطمه را صدا می زند: دخترم! سفره رو پهن کنید تا شام بخوریم! تا حرف شام شد پسرها از پای تلویزیون تکانی خوردند و نیم خیز نشستند. حاضر نشدند بلند شوند کمک کنند. فقط خواستند تا سفره پهن می شود سریع بپرند سر سفره. فاطمه شروع به پهن کردن سفره می کند. سبزی و نان و ماست را به سلیقه دخترانه اش در سفره می چیند. دست زینب را می گیرد و با هم به سمت دستشویی می روند. دستهایشان را می شویند و می آیند پای سفره. اما مهدی و علی همانطور مستقیم شیرجه میزنند به سمت سفره. مادر بشقاب کوکو سبزی به دست از آشپزخانه با صدایی آرام ولی گیرا می گوید: مهدی و علی سریع برید دستاتونو بشورید بعد بیاید پای سفره! پسرها می دانند جای چانه زنی نیست. مثل فنر از جا بلند می شوند و دو نفری می روند داخل دستشویی. با یکدیگر مسابقه گذاشته‌اند که چه کسی زودتر به سفره برسد. سر سفره پسرها با هم حرف می زنند و غذا می خورند. زینب با کوکو ها بازی می کند. فاطمه تلاش می کند چیزی به زینب بخوراند. اما مادر حواسش جای دیگر است. بی نمکی کوکو را هم پسرها می گویند: مامان کوکو های امشب مثل بقیه شب ها خوشمزه نیست چرا؟ مادر تازه یادش می افتد که طعم کوکو ها را بچشد: آره مامان جان! فراموش کردم نمک بریزم! پاشو از توی کابینت نمکدون رو بیار. مادر نمی داند امشب به بچه ها بگوید یا فردا؟ اگر امشب نگوید و فردا کسی بهشان چیزی بگوید چه؟ اصلا اگر تلویزیون یک مرتبه خبر را اعلام کرد چه کنم؟ بگذارم خودشان بفهمند بهتر است! آنوقت می گویم من هم تازه فهمیدم. نه! به فاطمه نمی توانم دروغ بگویم! اصلا ای کاش همین امشب چند نفر می آمدند خانه مان و خبر را می دادند دیگر بچه ها هم می فهمیدند. از کجا معلوم این مطالب فضای مجازی راست باشد؟ تابحال ده ها بار مطلبی را پخش کرده اند و بعد تکذیب شده. پسرها شامشان تمام شده بود و باز جلوی تلویزیون سنگر گرفته بودند. زینب روی پای فاطمه نشسته و فاطمه چشم در چشمان مادر دوخته. فاطمه بیش از همه مانوس مادر است. به مادر می گوید: مامان جان! اتفاقی افتاده؟ از چیزی ناراحتی؟ مادر نگاهش را از فاطمه می دزدد. نگاهش روی سفره قفل شده است. دستانش با لقمه ای که نصفش را خورده بود گره خورده. قطره اشکی تمام تلاشش را می کند تا از گوشه چشم مادر خارج شود اما مادر با تمام توان جلویش ایستاده. مادر مشغول جمع کردن سفره می شود. اما هنوز فاطمه به مادر نگاه می کند. می داند مادرش بی دلیل بی قرار نیست. مادر ظرف کوکو ها و نان ها را بر می دارد و بلند می شود. به فاطمه می گوید دست های زینب را بشوید. پسرها همچنان غرق تلویزیون هستند. مادر با سفره پاک کن به سمت سفره می رود و مشغول پاک کردن سفره می شود. ساعت از ۸ گذشته است. مادر نگران تلویزیون است. نکند خبری پخش شود. معمولا این گونه اخبار یا در بخش های خبری گفته می شود یا در شبکه خبر و شبکه های استانی. مادر سفره پاک کن گل گلی که خودش با پارچه های جهیزیه اش دوخته بود را به صورت ردیفی روی سفره پلاستیکی نقره ای رنگ می کشید. دلش نمی خواست سفره پاک کردن تمام شود. صدای فاطمه مادر را به خود آورد: مامان جون بدین من پاک می کنم! 
_ نه عزیزم! تموم شد دیگه. شما بی زحمت زینب رو ببر توی اتاقش بخوابون!
_ آخه خیلی زوده الان! زینب زودتر از ۱۰ نمی خوابه. 
_ اشکال نداره! شما ببرش خودتم کنارش بخواب. خوابش میبره.
_ مامان من کلی تکلیف دارم باید برا فردا آماده کنم!
_ عزیزم چرا عصر تکالیفت رو انجام ندادی؟ آخر شب وقت تکلیف نوشتنه آخه؟
_ مامان‌ جان حواست کجاست؟ عصر با‌اجازت رفتم خونه خاله قرار شد شب تکالیفم رو بنویسم! یادت رفت؟
فاطمه این را گفت و رفت طرف اتاق. کیف مدرسه اش را آورد و همه محتویاتش را ریخت وسط سالن. وسط سالن دراز کشید. کتاب ریاضی را باز کرد و افتاد روی کتاب. شروع کرد به ورق زدن. پاهایش را با ریتم منظمی عقب جلو می کرد. با صدای بلند گفت: مامان! توی تمرین های ریاضی اشکال دارم. کمکم می کنی؟ مادر که تازه وسایل شام را جاگیر کرده بود با بی حوصلگی گفت: نه عزیزم! بزار برا فردا. امشب یه درس دیگه بخون. فاطمه گفت: درس دیگه ای ندارم. فقط تکالیف ریاضیم مونده! مادر مشغول کارهایش بود.حرف فاطمه را متوجه نشد. زینب هم روی مبلهای چرمی کنار پسرها نشسته است. برنامه مورد علاقه پسرها تمام شده است اما منتظرند  کارتن بعدی را هم ببینند. مادر می رود سمت سالن. یکی دو تا لامپ های سالن را کم می کند. اول از همه فاطمه اعتراض می کند: مامان! میبینی که دارم مثلا درس می خونم. چرا لامپ ها رو خاموش کردی؟ مادر اما توجهی نمی کند. به سمت پسر ها می رود. کتلر زینب می نشیند روی مبل. دست زینب را می گیرد. او را به آغوش خودش می کشد. زینب حرفی نمی زند. به صورت پف کرده مادر نگاه می کند. مثل هر شب نیست. نگرانی در چشم هایش موج می زند. این را حتی زینب ۴ ساله هم فهمیده است. پسرها حواسشان از تلویزیون پرت می شود. نگاهشان به مادر می افتد. نگاه مادر در قاب پدر قفل شده است. مادر انگشتانش را در موهای زینب گم می کند. با تمام توان او را به سینه خود می فشارد. دیگر توانی برای مقاومت در مقابل اشکانش ندارد. قطره اشکی از گوشه چشمش جاری می شود. هنوز نگاهش در قاب پدر قفل شده. پسرها متوجه حال مادر می شوند. با چشم های گرد شده از بُهت و تعجب به صورت مادر زُل می زنند. فقط نگاهش می کنند. جرئت نمی کنند سوالی بپرسند. می دانند مادر فقط مواقعی که شدید دلتنگ پدر می شود بیقراری می کند. زینب در آغوش مادر کز کرده است. زیر چشمی اطرافش را نگاه می کند. ساید بفهمد آن شب در خانه شان چه خبر است. اما جز سقف خانه و لامپ های سقف چیری نمی بیند. پسرها صدای تلویزیون را کم می کنند. فاطمه متوجه سکوت بین برادرهایش و مادرش می سود. از جا بلند می شود. با قدم های آرام به سمت مادر می رود. حالش را می بیند. دیگر اشک های پهنه صورت مادر بدون معطلی سرازیر می شوند. پشت سر هم! زینب خیسی اشک های مادر را حس می کند. او هم ناخودآگاه اشک می ریزد. نمی داند چرا! ولی از گریه مادر گریه اش می گیرد. فاطمه می فهمد هر چیزی هست به بابا مربوط است؛ یا مادر خواب بابا را دیده یا خبری از او رسیده. بوی عطری در خانه می پیچد. مهدی پیراهن بابا را آورده؛ همان که هنوز بوی بابا می دهد. همان که بابا روزهای آخر رفتنش می پوشید. آن را به یادگار گذاشت و رفت. مادر آن پیراهن را هیچ وقت نشست. بوی بابا را می داد. می گفت نمی خواهم بویش از بین برود. هر وقت دلش تنگ می شود در خلوت تنهایی خودش پیراهن بابا را بغل می کند و زار زار گریه می کند. همه حواس ها به سمت مادر است. اما مادر فقط گریه می کند. پسرها پیراهن بابا را به آغوش گرفته‌اند. فاطمه سمت مادر می رود. او را دلداری می دهد. شانه هایش را فشار می دهد. به مادر می گوید: مامان جان! اتفاقی افتاده؟ جون به لب شدیم. اگه چیزی شده به ما هم بگو! ساعت ۹ شب است. کنترل تلویزیون را از پسرها می گیرد. شبکه یک را می زند تا ببیند اخبار چه خبر است. اخبار هم چیزی نمی گوید. مادر هنوز در شک است. چرا پس خبری نیست؟! اگر واقعا حقیقت دارد چرا چیزی به ما نگفته‌ اند. و هزار علامت سوال دیگر. اما دیگر طاقت ندارد. مطمئن است خبری شده که اینقدر دلش آشوب است. مادر نگاهی به سرتاسر خانه می اندازد. نفس عمیقی می کشد. بوی محمد همه جای خانه را پر کرده است. قاب تصویرش همه جای خانه نشسته است. حضورش را در خانه احساس می کند. سنگینی سینه اش کم شده. فاطمه را در بغل می گیرد. زینب هم تکانی می خورد و سر جایش می نشیند. زینب از پدر چیزی نمی داند. نه آغوش گرمش را احساس کرده و نه مهربانی های پدر را چشیده است...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۹ ، ۱۷:۵۱
مهدی عابدی
دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۵۸ ب.ظ

یادداشت/ پایتخت «جان» ندارد!!

 

یادداشت/ پایتخت «جان» ندارد!!

 

🔴 یادداشت/ هر فیلم و سریال علاوه بر همه موارد فنی نظیر کارگردانی، جلوه های ویژه صوتی و بصری، مدل فیلمبرداری، نوع تدوین و صداگذاری، موسیقی متن، بازیگران و دکور و گریم، یک "جان" دارد؛ جانِ هر فیلم و سریال داستان آن است. داستان توسط فیلمنامه نویس خلق می شود و توسط کارگردان و همه عوامل فنی روبروی دوربین به نمایش در می آید. نویسنده فیلمنامه است که تعیین می کند قرار است در این دو ساعت فیلم سینمایی یا ۲۰ قسمت سریال تلویزیونی، چه شخصیت هایی با چه ویژگی هایی حضور داشته باشند، مسئله اصلی فیلم‌ چه باشد، مواجهه شخصیت های فیلم یا سریال با این مسئله چگونه است و قرار است در مسیر مواجهه شخصیت ها با این مسئله چه کشمکش هایی رخ دهد.
هر چقدر مسئله انتخاب شده جذاب تر باشد و ابتدای داستان تعلیق قابل توجهی برای مخاطب ایجاد کند، میزان علاقه مخاطب به پیگیری فیلم بیشتر است. البته باید تعلیق داستان همان قسمت اول سریال یا یک‌ ربع اول فیلم سینمایی ایجاد شود؛ اگر مخاطب نفهمد که قرار است برای فهمیدن چه موضوعی یا حل چه مسئله ای،‌ تماشای فیلم و سریال را ادامه دهد دیر یا زود عطای فیلم دیدن را با لقایش می بخشد و آن را رها می کند. البته کشمکش های مختلف در طول روایت اصلی داستان به هر چه جذاب تر شدن اثر کمک خواهد کرد؛ کشمکش های تو در تو و پیچیده ذهن مخاطب را درگیر می کند و مانع بی خیال شدنش از تماشای اثر می شود. سایر جذابیت ها نظیر بازیگران، جلوه های صوتی و بصری و موسیقی های به کار رفته در فیلم نیز در قدم بعدی بر جذابیت اثر می افزاید.

اما پایتخت...
پایتخت ۶ یک اثر جذاب است و توانسته مخاطب زیادی را برای خود پیدا کند. جذابیت های مخاطب نه برای داشتن یک طرح یا داستان قوی است؛ بلکه جذابیت های آن به خاطر لهجه شیرین شمالی، دیالوگ های مملو از طنز، صحنه های سرسبز از کوه و جنگل و دشت های شمال، بازیگرهای تقریبا حرفه ای و مشهور و کشمکش های عامه فهم و عامه پسند آن است. به زبان دیگر، چون همه اتفاقاتی که در طول سریال پایتخت برای خانواده "معمولی" اتفاق می افتد نزدیک به زندگی روزمره قاطبه مردم است و آن اتفاقات را از نزدیک لمس می کنندکنند.، نوعی حس "هم ذات پنداری" در مخاطب ایجاد می شود و او را برای دنبال کردن داستان "نقی" پای تلویزیون میخکوب می کند. اما مخاطب نمی داند باید دنبال چه چیزی باشد؟ یک قسمت بر سر اعضای فروخته شده بدن‌ باباپنجعلی بحث است، یک قسمت نقی به مکه می رود، یک‌قسمت ارسطو مواد فروش می شود و یک‌ قسمت هم‌ بهبود قرار است زنده شود.

همه اینها کشمکش هایی هستند که در طول سریال تعریف شده‌اند و به خودی خود جذاب هستند؛ اما هیچ ارتباط سیستماتیک و حول یک محور اصلی با هم ندارند و یکی پس از دیگری می آیند و می روند. احتمالا تا قسمت آخر سریال، وضع به همین منوال باشد و آخر کار از هر که بپرسیم پایتخت۶ را در یک‌خط تعریف کنید خواهند گفت یک خانواده "معمولی" ایرانی که در مواجهه با مسائل گوناگون پشت سر هم هستند و به همدیگر کمک می کنند!! این نقض در فصل قبلی کمتر بود و داستان اصلی حول سفر به ترکیه و سوریه شکل گرفت. به هر حال، پایتخت۶ هم مثل هر اثر هنری دیگر هم نقطه قوت دارد هم نقطه ضعف! نقاط ضعف آن به حدی نیست که همه نقاط قوت را تحت الشعاع قرار دهد و بخواهیم کل اثر را نفس کنیم. این که اثری با درونمایه فرهنگ اصیل ایرانی با رگه هایی از هویت دینی و نمایشی از سبک زندگی مردم عزیز شمال کشور بتواند اینگونه بین مخاطب جا باز کند، ویژگی مثبتی است که هر اثری نمی تواند آن را به راحتی کسب کند. پایتخت۶ را باید با در نظر گرفتن همه نقاط قوت و ضعف آن و فارغ از تفکرات و گرایش های عوامل و بازیگران آن، در مجموع یک اثر هنری موفق به حساب آورد.
 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۵۸
مهدی عابدی
دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۱۶ ق.ظ

یادداشت/خوش و ناخوش انتخابات یازدهم مجلس

یادداشت/ خوش و ناخوش انتخابات یازدهم مجلس

 

🔴 یادداشت/ یازدهمین انتخابات مجلس شورای اسلامی پایان یافت و نتیجه در همه استان ها معلوم شد. این انتخابات هم مانند همه رویدادهای سیاسی اجتماعی دیگر، نکات و ویژگی های منحصر به خود را دارد که بعضی از آن ها به روی خوش ماجرا مربوط است و بعضی دیگر به روی ناخوش! جهت روشن تر شدن موضوع به چند نکته اشاره خواهم کرد؛


🔴 1- اولین نکته مشارکت کم آحاد مردم در انتخابات است. علت های مختلفی می تواند داشته باشد. شیوع ویروس کرونا، سقوط هواپیما، گران شدن بنزین، ناآرامی های آبان و ... همه عواملی هستند که تا حدی در کم رنگ شدن حضور مردم پای صندوق های رای تاثیر داشته است. اما توجه به دو نکته ضروریست؛ اول: علت اصلی حضور کمرنگ مردم پای صندوق ها، ناامیدی از عملکرد، کار آمدی و تاثیر گذاری مجلس در رفع مشکلات معیشتی است. دلیل آن هم عملکرد نه چندان مطلوب مجلس دهم در پیگیری مطالبات مردمی و رفع مشکلات است. (اضافه کنید به آن همه رانت خواری ها، لابی گری ها، پرداختن به امور غیر ضروری، فامیل بازی و فسادهای مالی را!) مردمی که هیچ بخاری از مجلس نمی بینند و آن را در راس امور نمی دانند انگیزه ای هم برای تعیین نماینده خود در آن مجلس ندارند. نکته دوم؛ این تصور که همه افرادی که پای صندوق نیامدند و رای ندادند ضد انقلاب و مخالف حکومت هستند پندار کاملا نادرستی است. البته شبکه ضد انقلاب و معاندین خارج نشین به دنبال القای همین انگاره هستند که هر کس رای نداده، ضد انقلاب و ضد دین و نامسلمان است (و متاسفانه این گزاره از زبان برخی افراد داخل نظام نیز شنیده می شود) در صورتی که بسیاری از افرادی که رای نمی دهند هر دلیلی داشته باشند آن، ضدیت و دشمنی با نظام و انقلاب و اسلام نیست.

 

🔴 2- نتیجه مطلوب حاصل شده و راه یافتن بیش از 200 نماینده انقلابی به مجلس، بیش از آنکه جای خوشحالی و جشن گرفتن باشد محل احساس سنگینی مسئولیت افتاده بر دوش این افراد است. این نمایندگان جریان انقلابی، از امروز وظیفه خطیری بر عهده دارند. عملکرد آن ها نمایش کارآمدی و اثربخشی جریان انقلاب اسلامی است. اگر خوب عمل کردند و حلال مشکلات شدند باعث سرافرازی انقلاب و اسلام می شوند و اگر از فردای تحلیف، مشغول باند بازی و منیت های تشکیلاتی و ثروت اندوزی و جاه طلبی و در بدترین حالت روزمرگی و تنبلی شدند باعث و بانی سرافکندگی جریان انقلابی و اسلامی خواهند شد. این نمایندگان نباید اجازه دهند مجلس یازدهم مجلسی شعار زده و سیاس زده باشد؛ باید مجلسی تشکیل دهند که هدف اول آن اصلاح وضعیت اقتصادی کشور و تقویت اقتصاد مقاومتی و تولید محور و رفع مشکلات معیشتی مردم باشد. مردم از شعار و وعده خسته شده اند و منتظر اقدام موثر هستند. ما معتقدیم این نمایندگان شیفته خدمت هستند و نه تشنه قدرت! شیفتگان خدمت دنبال منافع شخصی و گروهی و رانت خواری و منیت نخواهند بود! برای آن ها چیزی از رسیدگی به محرومان و مشتضعفان، فریاد کشیدن بر سر ظالمان و فاسدان، یقه دریدن برای عدالت و انصاف ورزیدن در مواجهه با دیگران مهمتر نخواهد بود. از خرداد 99، ثانیه به ثانیه مجلس یازدهم به پای انقلاب و اسلام نوشته خواهد شد و روا نیست این افراد بر اعتماد مردم به خودشان خیانت کنند و عملی جز بر اساس حجت شرعی و وظیفه دینی و انقلابی خود داشته باشند.

 

🔴 3- کارآمدی مجلس شورای اسلامی به سطح و نوع مطالبه گری مردم و رسانه ها از نمایندگان منتخب بستگی دارد. اگر همه کسانی که برای رای آوری نامزدهای مجلس در ستادهای تبلیغاتی مشغول فعالیت بودند در شنبه و شنبه های پس از انتخابات که فضای تبلیغات و انتخاب و ... تمام می شود کار خود را پایان یافته تلقی کنند، بزرگترین خیانت را در حق ملت و انقلاب کرده اند. مطالبه گری بدون اغماض و ملاحظه و مصلحت اندیشی از نمایندگان و پیگیری عمل به وعده هایی که نامزدها در روزهای قبل از انتخابات داده اند وظیفه آحاد مردم به خصوص رسانه ها و افراد مرتبط با نمایندگان است. نباید اجازه داد تنور مطالبه گری از نمایندگان و کشاندن آن ها به پای میز محاکمه افکار عمومی سرد شود. مردم باید این را حق مسلم خود بدانند که می توانند در هر زمان و مکان با وکلای خود در مجلس شورای اسلامی ارتباط داشته باشند و از آن ها رفع مشکلات اساسی و نظارت بر عملکرد دولت را پیگیری نمایند.

 

پایان/.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۱۶
مهدی عابدی
دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۱۶ ب.ظ

داستان کوتاه/ تقلب

داستان کوتاه/ تقلب

 

🔴 متن زیر یک‌ نوشته نیمه واقعی است؛ ایده اولیه آن تجربه ای است که برای یکی از دوستانم در ایام دانشجویی اتفاق افتاده. اسامی مکان ها و افراد غیر واقعی است. جزئیات و توصیف ها ساخته و پرداخته ذهن نویسنده است و ربطی به اصل ماجرا ندارد‌. این متن به عنوان تمرینی برای کلاس نویسندگی استاد #بهزاد_دانشگر نگاشته شده است. ارائه نظرات خوانندگان و صاحب نظران پیرامون این نوشته باعث خوشحالیست.
 

*****

ترم دوم دانشگاه بودم؛ رشته زمین شناسی دانشگاه اصفهان. امتحانات پایان ترم رسیده بود. اولین امتحان "فیزیک۲" بود. اصلا دل و دماغ درس خواندن و امتحان نداشتم. از درس فیزیک هم خوشم نمی آمد. نمی دانستم چرا باید این درس تخیلی را بخوانم و ربطش به رشته من چیست؟ در طول ترم هم دل به کلاس نمی دادم. سر کلاس یا مشغول حرف زدن با بغل دستی هایم بودم یا وب گردی توی گوشی! حضور و غیاب نکردن استاد هم کمک حال من شده بود برای غیبت و تاخیر. جزوه نوشتن هم که اصلا اهلش نبودم. آخر ترم از یکی از بچه ها که خط خوبی داشت میگرفتم و کپی می کردم. دو سه روز مانده به امتحان سر جمع ۵ ساعت پای کتاب ننشستم. هر چه کتاب را باز میکردم تا مثلا به طور جدی شروع به خواندن کنم نمی شد! یا غرق افکار بی سر و ته می شدم و یا همون موقع تلویزیون جذاب ترین برنامه را پخش می کرد! ترم های اول بودم و هنوز صابون مشروطی و افتادن و در به دری های آن به بدنم نخورده بود. شب امتحان کمی استرسم بیشتر شد. دوباره تقلایی کردم تا دلم به خواندن و مسئله حل کردن برود. ولی تا حجم کتاب قطور "هالیدی" و وقت خیلی کم باقیمانده را دیدم به کلی از خواندن نا امید شدم. فکر "تقلب" به سرم زد. زیاد اهلش نبودم. دوران دبیرستان گاهی تقلب می رساندم ولی هیچ وقت با تقلب درسی را نمره نگرفته بودم. آن شب اینقدر از خواندن کتاب ناامید شدم که فکرم به هیچ راهی جز تقلب نرسید. فرصت باقیمانده را غنیمت شمردم و دست به کار شدم. ده تا کاغذ نواری ۲ در ۱۰ سانتی متر آماده کردم. ده تا از مهمترین مسائل و قضیه ها را انتخاب کردم و شروع کردم با دقت و وسواس نوشتن. یک خودکار نوک ریز و روان پیدا کردم و مو به مو حل مسائل و اثبات قضیه ها را روی کاغذ ها نوشتم. هنگام نوشتن به این که دارم چه کاری میکنم اصلا فکر نمیکردم؛ نمیخواستم ناگهان وجدانم بیدار شود. این که اگر استاد یا مراقب ها ببینند چه اتفاقی می اُفتد اصلا برایم مهم نبود. فقط به نفرتم از فیزیک و سختی های اُفتادن و پاس نشدن فکر می کردم. تصور نمره زیر ده روبروی اسمم در لیست نمره های "دکتر فیضی" روی تابلوی نصب شده در راهروی شرقی طبقه سوم گروه فیزیک از ذهنم پاک نمی شد. زمختی و بد قلقی دکتر در نمره دادن و‌ پاس کردن، شهره عام و خاص بود. با خودم می گفتم یک بار است دیگر! اصلا این درس که جزء درس های اصلی رشته من نیست که برایم مهم باشد. ترم بعد از ابتدای کار مثل بچه آدم درس می خوانم تا آخر ترم به این وضعیت نیفتم. همین طور که خودکارم با ظرافت و حوصله روی کاغذهای نواری می رقصید و مسئله ها را نقش می بست این افکار هم در ذهنم مرور می شد. به هر زحمتی بود کار خودم را توجیه کردم و وجدانم به این کار راضی شد. نیم ساعت نگذشته بود که برگه های تقلب آماده شد. برگه ها را فصل بندی کردم و برای هر کدام نشانه ای گذاشتم. سوالات مهم هر فصل را داخل یکی از جیب هایم جاساز کردم. ترتیب جیب هایم را طبق ترتیب فصل های کتاب تنظیم کردم تا سر امتحان گیج نشوم. ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که جاسازی برگه ها تمام شد. کتاب را در کمتر از ده دقیقه یک مرور سریع کردم و به امید امتحان فردا به رختخواب رفتم.

 

*****

ساعت ۷ گذشته بود که از صدای "صبح بخیر ایران" تلویزیون بیدار شدم. یک لحظه یادم آمد ساعت ۸ امتحان دارم. استرس ناآشنایی ته دلم جا خوش کرده بود. به سختی از رختخواب بلند شدم. کمتر از ده دقیقه لباسهایم را پوشیدم. چند لقمه کره و مربای هویج خوردم و از خانه زدم بیرون. توی اتوبوس کتاب را باز کردم تا مروری کنم. فکرم مشغول بود. هنوز مردد بودم که از تقلب ها استفاده کنم یا نه. دفعه اولم بود که میخواستم این مدلی تقلب کنم. کتاب را بستم و به اطرافم نگاه کردم. اتوبوس پر از جمعیت بود. اکثرا دانش آموز و دانشجو بودند. ایام امتحانات بود و دست هر کس کتاب یا جزوه ای بود. وسط راه "مهرداد" سوار اتوبوس شد. تا من را دید خودش را از بین جمعیت به من رساند. سلام و احوالپرسی کردیم. پرسید: "برای امتحان آماده ای؟ چقد خوندی؟" میلی به جواب دادن نداشتم. با بی حالی و صدایی ضعیف گفتم: "نه زیاد! نتونستم زیاد بخونم" و نگاهم را از او دزدیدم. او هم که بی حوصلگی من را دید دیگر ادامه نداد. ساعت ۷:۵۰ به ساختمان گروه فیزیک رسیدم. ساختمانی ۴ طبقه که نمای آن با سنگ های مرمریت سفید کار شده است. پنجره های بزرگ با شیشه های دودی قهوه ای رنگ دو طرف ساختمان به موازات هم از بالا تا پایین کشیده شده است. سر در ساختمان بنری رنگ و رو رفته و آفتاب خورده نصب شده که روی آن با خط بی روح و مُرده ای عبارت "گروه فیزیک" چاپ شده است. فرصت زیادی نداشتم. معطل آسانسور نماندم. پله ها را دو تا یکی طی کردم و خودم را به راهروی شرقی طبقه دوم رساندم. تقریبا همه صندلی ها پر شده بود. دو طرف راهرو، زیگزاگی صندلی چیده شده بود. همهمه ضعیفی شنیده می شد‌. دخترها و پسرها بدون ترتیب خاصی روی صندلی ها نشسته بودند. خدا خدا می کردم یک نقطه کور گیرم بیاید. یا ته ته راهرو یا اول آن. راهرو را برانداز کردم. انتهای راهرو یک صندلی خالی دیدم. ردیف سوم بود. چند صندلی هم وسط راهرو خالی بود. صندلی آخر راهرو را انتخاب کردم. اگرچه برای تقلب کردن جای مناسبی نبود اما نسبت به صندلی های وسط راهرو وضعیت بهتری داشت. فقط در یک صورت میتوانستم راحت تقلب کنم که مراقب آزمون اهل قدم زدن باشد. اگر یک نقطه می ایستاد هیچ کاری نمی توانستم بکنم. "دکتر طالبی" مراقب امتحان بود. استاد خودمان هنوز نیامده بود. دکتر طالبی آنطرف راهرو مستقر شد. با این حساب دکتر فیضی هم این طرف راهرو می ایستاد. درست بالای سر من! ساعت از ۸ گذشته بود. کمی استرس داشتم. پاشنه کفشم را ناخودآگاه پشت سر هم به زمین می کوبیدم. اطرافم را براندازی کردم. صندلی جلو "حسین" نشسته بود. درسخوان بود و اهل تقلب رساندن نبود. اصلا نمی شد رویش حساب کرد. صندلی پشت سرم "رضا" بود. در حد سلام و علیک با هم حساب داشتیم. فیزیکش هم زیاد تعریفی نداشت. نگاهم را در نگاهش انداختم. با حرکت ابرو و اشاره پرسیدم: "چیزی خوندی؟" ابروهایش را در هم گره زد و لب و لوچه اش را آویزان کرد. معلوم بود وضعش بدتر از من است. باز استرس وجودم را گرفت. با خودم گفتم اگر لو برود چه می شود؟ اگر استاد ببیند چه کنم؟... هر چه این فکر ها بیشتر می شد استرس بیشتری وجودم را می گرفت. ولی باز به خودم اجازه نمی دادم این فکرها مشغولم کند. صدای "تق تق" راه رفتن دکتر فیضی مرا به خود آورد. برگه های امتحان دستش بود. همین که طول راهرو را قدم میزد با چشم و ابرو با بچه ها سلام و احوالپرسی هم می کرد. به من که رسید لبخند ملیحی زد و با چشم و ابرو سلام کردیم. برگه های سوال را از ردیف اول شروع به توزیع کرد. دکتر طالبی هم پاسخ نامه را از انتهای راهرو پخش کرد. قبل از اعلام شروع رسمی امتحان، دکتر فیضی همان طور که وسط راهرو قدم می زد گلویی صاف کرد و گفت: "بچه ها ۹۰ دقیقه وقت دارید. سوالات واضحه. سوال بیخود از من نپرسید! تقاضای راهنمایی و کمک نکنید چون هیچ کمک و راهنمایی کردنی در کار نیست! با هم صحبت نکنید و چیزی از جزوه و کتاب همراهتون نباشه. هر کسی چیزی همراهش مونده همین الان تحویل بده. اگر کسی جزوه یا کتاب یا هر چیزی مربوط به مطالب درسی همراهش باشه و ازش گرفته بشه مصداق تقلبه و طبق آیین نامه انضباطی هم نمره صفر بهش داده میشه هم توی پرونده تحصیلیش نوشته میشه!" تا حرف استاد تمام شد همه وجودم را گُر گرفت. استرس عجیبی گرفتم. حس کردم صحبتهایش را فقط خطاب به من گفته. در تردید و دودلی بزرگی مانده بودم. اصلا حوصله یک بار دیگر نشستن سر کلاس فیزیک و سر و کله زدن با مسئله ها و قضیه های تخیلی اش را نداشتم. پایم را با ضربآهنگ نامنظمی به زمین می کوبیدم. در حال و هوای خودم بودم که دکتر طالبی روبرویم ظاهر شد: "پسر حواست کجاست؟ برگه ات را بگیر" با چشمانی گرد شده به دکتر نگاه کردم و برگه را گرفتم. دکتر به محض اینکه برگه نفر آخر را تحویل داد رو به راهرو کرد و با صدای بلند گفت: "دانشجویان گرامی ۹۰ دقیقه شما شروع شد" اکثر دانشجو ها مثل گرسنگانی که یک هفته غذا نخورده اند و به سفره رنگارنگ غذا می رسند، به برگه های امتحان حمله کردند. تعدادی هم بدون عجله خاصی به برگه نگاه کردند و شروع به خواندن سوالات کردند. با بی میلی برگه سوالات را برداشتم و شروع کردم به خواندن سوالات. ۵ سوال روی برگه بود. همیشه در امتحانات عادت داشتم ابتدا سوالات را یک برانداز کلی کنم؛ می فهمیدم سوالات سخت است یا قابل نوشتن! از سوالات آسان تر شروع می کردم و سوال های سخت تر را می گذاشتم برای آخر کار. سطح امتحان تقریبا سخت بود؛ ۳ تا از ۵ سوال مسئله بود و ۲ تا اثبات قضیه. اثبات یکی از قضیه ها را در برگه های تقلب نوشته بودم: معادلات ماکسول از فصل ۵. اثبات قضیه دیگر را اصلا بلد نبودم و جزء برگه های تقلب هم نبود. مسئله ها به چشمم آشنا بود. در آخرین مرور کتاب دیده بودم. دست و پا شکسته چیزهایی می توانستم سر هم کنم. اگر یکی از اثبات ها را کامل می نوشتم با ارفاق و چانه زنی، احتمال پاس شدنم بود. فقط به پاس شدن فکر می کردم. دو دلی را گذاشتم کنار. دلم را زدم به دریا. برگه تقلب اثبات قضیه در جیب سمت راست شلوارم بود. شانس یار من بود که سمت راست راهرو نشسته بودم. زیر چشمی به راهرو نگاه کردم. دکتر طالبی انتهای سالن بود. دکتر فیضی هم وسط های سالن داشت سوال یکی از بچه ها را جواب می داد. جای ثابتی نداشتند. مدام جایشان را عوض می کردند. بهترین فرصت بود. دستم را آرام کردم در جیب شلوارم؛ بدون آن که هیچ تکان اضافه ای بخورم. دو کاغذ رول شده را لمس کردم. هر دو قضیه های فصل ۵ بود. هر دو را بین انگشتانم جا دادم. آرام دستم را تا لبه جیبم کشیدم بیرون. به بهانه جاگیر شدن روی صندلی، نیم تکانی خوردم و دستم را از جیبم بیرون آوردم. کاغذها هنوز بین انگشتانم بود. دوباره زیر چشمی به راهرو نگاه کردم. دکتر فیضی هنوز مشغول صحبت با آن دانشجو بود. انگار که فرشته نجات من باشد. به بهانه تعویض خودکار، کاغذ ها را از دست راستم دادم به دست چپم. دست راستم برای نوشتن آزاد شد و برگه ها در دست چپم ماند. دستم را مشت کردم تا چیزی پیدا نباشد. ردی برگه کُپ کردم. وانمود کردم در حال فکر کردن روی سوالات هستم. استاد هنوز وسط راهرو بود. آرام دست چپم را باز کردم. باید از بین دو کاغذ رول شده، جواب سوال را پیدا می کردم. یکی از رول ها را انتخاب کردم. همانطور که کف دست چپم بود، ابتدایش را باز کردم. از اتفاق جواب همان سوال امتحان بود. کاغذ دیگر را سریع در جیب پیراهنم انداختم. ۵۰ درصد راه را پیش رفته بودم. اگر کارها به همین منوال می گذشت مشکلی پیش نمی آمد. صبر کردم. دوباره وانمود کردم در حال فکر کردن و نوشتن جواب ها هستم. می خواستم کسی شک نکند. بچه های اطرافم کسی حواسش به من نبود. همه غرق نوشتن بودند. غیر از استاد مشکل خاصی نبود؛ اگر یهو سر و کله اش این طرف راهرو پیدا نمی شد می توانستم کارم را تمام کنم. نیم ساعت از وقت‌امتحان گذشته بود. صدای تق تق کفش های نیم پاشنه خانم صدقی از ته راهرو شنیده می شد. مسئول آموزش گروه بود. لیست حضور و غیاب را آورده بود تا بچه ها امضاء کنند. صبر کردم تا خانم صدقی هم برود. ۱۵ دقیقه ای معطل شدم. به محض رفتن خانم صدقی، دنبال بهترین فرصت بودم تا کار را یکسره کنم. خدا خدا می کردم استاد اینطرف راهرو نیاید. فقط لازم بود یک چیزی توجهش را جلب کند یا یک دانشجوی فرصت نشناس بخواهد سوالی بپرسد؛ دیگر فرصت هیچ کاری نمی ماند. از اوضاع مطمئن شدم. همه چیز ردیف بود. کاغذ تقلب زیر عرق دستم نم کشیده بود. کمی به سمت دیوار چرخیدم. دست چپم را آوردم روبروی شکمم. دستم را باز کردم و کاغذ تقلب را بدون حرکت اضافه ای باز کردم. در کمتر از ثانیه کاغذ را گذاشتم زیر برگه پاسخنامه. برگه سوالات را هم گرفتم دستم. دوباره روی پاسخنامه کُپ کردم. خیلی تلاش کردم حرکاتم طبیعی باشد. اگر استرس می آمد سراغم صورتم سرخ می شد و عرق از سر و صورتم می ریخت. نیم نگاهی به راهرو انداختم. استاد آخر راهرو بود. شروع کردم به نوشتن جواب. پاسخنامه را می آوردم پایین. قسمتی از جواب را از روی کاغذ تقلب، به خاطر می سپردم و سریع روی پاسخنامه کپی می کردم. نصف جواب را نوشته بودم. صدای راه رفتن استاد شنیده می شد. زیر چشمی به راهرو نگاه کردم. قدم زنان داشت به سمت من می آمد. همین طور که قدم می زد به برگه های بچه ها هم نگاه می کرد. احساس خطر کردم. نوشتن را متوقف کردم. خواستم کاغذ تقلب را از زیر پاسخنامه بردارم و بگذارم توی جیبم. ترسیدم. گفتم شاید تابلو شود. کاغذ تقلب را زیر برگه پاسخنامه پنهان کردم. کامل پوشاندمش. سعی کردم عادی باشم. با خودم گفتم یک دوری ته راهرو می زند و برمی گردد. هر لحظه به من نزدیکتر می شد. حجم هیکلش را بالای سرم حس می کردم. بالای سرم رسید. شق و رق ایستاده وسط راهرو به برگه دانشجویی که آن طرف من نشسته بود زل زده بود. از نوشتن دست کشیده بودم. وانمود کردم در حال فکر کردن روی مساله هستم. نگاه استاد افتاد روی برگه من. سنگینی نگاهش سر و شانه هایم را به سمت زمین هل می داد. حرکت تناوبی پای راستم که روی پای چپم انداخته بودم به راحتی دیده می شد. اسم و فامیلم را روی برگه پاسخنامه ننوشته بودم. عادت داشتم همیشه آخر امتحان یا موقع تحویل دادن برگه اسمم را می نوشتم. تازه اگر یادم نمی رفت. عادت بدی بود. استاد تا دید اسم و فامیلم را روی پاسخنامه ننوشته ام توجهش جلب شد. دستش را آورد به سمت برگه من. فکر کردم از جایی فهمیده یا دیده زیر پاسخنامه ام کاغذ تقلب هست. گُر گرفتم. سرم داغ شد. قطره های عرق روی پیشانی ام مثل چشمه ای جوشان زد بیرون. نگاهش کردم. لبخند سرد و بی روحی بر لب داشت. چشم در چشمانش دوختم. انگشت اشاره اش را به سمت بالای پاسخ نامه نشانه رفت و با صدای آرامی گفت: "چرا اسمت را ننوشته ای؟" دست پاچه شدم. هول زده گفتم: "ببخشید استاد! فراموشم شد. الان می نویسم!" دست بردار نبود. انگشت را به پاسخنامه ام رساند. گوشه اش را گرفت. می خواست ببیند جواب را چطور نوشته ام. بعید بود بخواهد راهنمایی کند. شاید هم از روی کنجکاوی بوده یا باورش نمی شده من بتوانم "قضایای ماکسول" را ثابت کنم. پاسخنامه را از روی پیشخوان صندلی برداشت. دست و پایم را گم کردم. کاغذ تقلب زیر پاسخنامه بود. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. راهرو سکوت مطلق بود. حتی صدای نفس کشیدن کسی هم نمی آمد. انگار فقط من باشم و استاد. حرارتم بالا رفته بود. قطره های عرق روی پیشانی و گونه هایم جاری شده بود. جرئت نمی کردم سرم را بیاورم بالا. تا پاسخنامه را برداشت کاغذ تقلب خودش را نشان داد: کاغذی دراز که فرمول های فیزیک و ریاضی خیلی ریز روی آن‌نوشته شده بود. ذهنم قفل کرده بود. نمی دانستم چکار کنم. تنها یک راه به ذهنم رسید. همانطور که استاد پاسخنامه را می برد بالا، ساعدم را به پیشخوان صندلی چسباندم. می خواستم قبل از کنار رفتن پاسخنامه از روبروی دید استاد، با ساعدم برگه تقلب را پنهان کنم. به خیال خام خودم استاد متوجه این حرکت من‌ نمی شد. همین کار را کردم. به خاطر قد نسبتا بلندم، مجبور شدم به سمت صندلی خم شوم تا ساعدم به پیشخوان برسد. خم شدن بالا تنه ام خیلی تابلو و غیر عادی بود. استاد نگاهش به پیشخوان افتاد. کاغذ تقلب را قبل از آنکه بخواهم از نگاهش پنهانش کنم دید. دستش را برد به سمتش. هنوز تلاش می کردم کاغذ را پنهان کنم. دیگر فایده ای نداشت. کار از کار گذشته بود. سرم می خواست منفجر شود. آتش گرفته بودم. کاغذ تقلب را برداشت. چکه های عرق مثل باران بهاری از سر و صورتم می ریخت. نمی دانستم چکار کنم. خونسردیم را حفظ کردم. همانطور به حالت قبلی نشسته بودم. دنیا به سرم خراب شده بود. استاد با همان صدای آهسته گفت: " این چیه؟" نگاهش از روی من تکان نمی خورد. منتظر جوابم بود. سرم را به زور آوردم بالا. با چشمانی گرد شده و صورتی سرخ و خیس از عرق نگاهش کردم. لبخند سردی که داشت، روی لبانش خشک شده بود. با صدای ضعیف و بریده بریده گفتم: "ببخشید استاد! حواسمون نبود!" بدترین جوابی بود که می توانستم بدهم. تقلب نوشتن چه ربطی به حواس پرت بودن داشت؟ سرم را سریع انداختم پایین. نمی توانستم به چشمانش نگاه کنم. دیگر چیزی نگفتم. حرفی برای گفتن نداشتم. استاد پاسخنامه را هم برداشت. برگه سوالات را هم گرفت. همان طور نشسته بودم بدون هیچ تکانی. به اطراف هم نگاه نمی کردم. نگاهم روی رگه های سیاه رنگ پیشخوان صندلی قفل شده بود. سرم سنگینی می کرد. دانشجوی کناری ام قضیه را فهمید. نیم نگاهی به من و استاد انداخت.‌ منتظر واکنش استاد بودم. استاد پاسخنامه را گذاشت جلویم. گفت مشخصاتت را بنویس‌. با اکراه و بی میلی اسم و فامیلم را نوشتم. با خودکار قرمز یک ضربدر بزرگ کنار مشخصاتم زد. توی گوشم گفت: "پاشو برو!" نمیخواستم بروم. چیز زیادی در پاسخ نامه ننوشته بودم. کمترین عقوبت مورد انتظارم افتادن بود. توبیخ و درج در پرونده و کمیته انضباطی که جای خود! اگر موضوع پخش می شد بدتر هم می شد. آبرویم می رفت. خدا خدا کردم موضوع به گوش دکتر طالبی نرسد. اگر او می فهمید دیگر هیچ راه حلی پیدا نمی شد. ذهنم کار نمی کرد. با خودم گفتم بلند شوم همینجا جلوی همه عجز و التماس کنم. شاید دلش رحم بیاید و اجازه دهد امتحان را ادامه دهم. اما غیر ممکن بود. سعی کردم بر خودم مسلط باشم. وسایلم را جمع کردم و بلند شدم. استاد کمی آن طرف تر ایستاده بود. داشت چیزی می نوشت. احتمال دادم دارد گزارش تقلب را تنظیم می کند. می ترسیدم بچرخم. اگر همکلاسی هایم قضیه را فهمیده باشند دیگر آبرویی برایم نمی ماند. سرم را برگرداندم. کسی حواسش به من نبود. به سمت استاد رفتم. کنارش ایستادم. سرم پایین بود‌. هر چقدر توانستم قیافه ام را مظلوم گرفتم. استاد توجهی به من نکرد. سرم را کج کردم. دهانم را به گوش استاد نزدیک کردم. نگاه در نگاهش نینداختم. نگاهم به زمین بود. آهسته به استاد گفتم: "استاد! ببخشید بابت این اشتباه. اگر یه لطفی در حقم بکنید و فقط بندازیدم. به آموزش گروه گزارش ندید! اگر آموزش گروه بفهمه کارم تمومه" حرفم که تمام شد استاد همان طور که سرش پایین بود زیر چشمی نیم نگاهی کرد. نگاهم هنوز به زمین بود. دوباره مشغول نوشتن شد. با صدایی گرفته و آرام گفت: "برو اینجا واینسه! صبح شنبه هفته دیگه بیا ببینم حرفت چیه!" تا این را شنیدم کمی آرام شدم. کورسویی از امید در دلم زنده شد. سبک شدم اگر چه افتادنم  تا الان قطعی بود. کیفم را روی شانه ام جاگیر کردم و به سمت انتهای راهرو راه افتادم.

 

*****

چند روزی از اتفاق تلخ #تقلب می گذشت. در این مدت خیلی فکرم مشغول بود و خود خوری می کردم. روز اول تا چند ساعت گیج و منگ بودم. صحنه های روبرو شدن با استاد و گرفتن تقلب، از ذهنم نمیرفت. با خودم کلنجار میرفتم. هر چه گذشت آرام تر شدم و شدت فشار و استرس کمتر شد. صبح شنبه اول وقت به دانشگاه رفتم. تا کتابخانه مرکزی را با اتوبوس رفتم. از کتابخانه تا گروه فیزیک را قدم زدم. شیب جاده نفسم را گرفت. هر از گاهی هم سراغ درخت های توت کنار پیاده رو می رفتم و چند تایی می خوردم. توت های سفید و قرمز روی شاخه ها چشمک می زدند. روز و ساعتی نبود که چند دختر یا پسر دانشجو خودشان را به این درخت ها آویزان نکرده باشند و دلی از عزای توت ها در نیاورند. تا رسیدم به گروه فیزیک بدون معطلی سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه سوم. بُرد دکتر فیضی در راهروی شرقی بود. خلوت بود. رفتم سراغ لیست. نمره ها را با شماره دانشجویی زده بود. کمتر از چند ثانیه شماره ام را پیدا کردم. هیچ نمره ای جلویش نبود. انتظار کمتر از ۵ داشتم. باز هم دم استاد گرم آبروداری کرده بود. رفتم سمت اتاق استاد. در اتاق بسته بود. در زدم و دستگیره را چرخاندم. در باز شد. هنوز صدایی از اتاق نمی آمد. در را نیمه باز کردم. استاد داشت برگه امتحانی تصحیح می کرد. نیم نگاهی انداخت. گفتم: سلام استاد! اجازه هست؟! چیزی نگفت. یک قدم جلو رفتم و ساکت ایستادم. سرم به زیر بود. منتظر بودم استاد چیزی بگوید و سر حرف را باز کند. سرش به کار خودش بود. حواسش به من نبود. سرفه ای کردم و گلویم را صاف کردم. باز هم خبری نشد. با صدایی ضعیف گفتم: ببخشید استاد! توی لیست نمره من را نزده بودید! میخواستم ببینم نمرم چند شده! از پررویی خودم خندم گرفته بود. سر امتحان تقلب کرده بودم و حالا آمده بودم دنبال نمره! استاد همانطور که برگه دیگری برای تصحیح جلویش باز می کرد گفت: تو همونی هستی که تقلب میکردی؟ خودم را جمع و جور کردم و گفتم: به خدا شرمندم استاد! دفعه اولم بود این کار رو میکردم. دیگه تکرار نمیشه. استاد همانطور که پشت نیز نشسته بود عینکش را روی دماغش جاگیر کرد و گفت: توی این ۱۵ سال معلمی توی دانشگاه، کم و بیش پیدا می شدند دانشجوهایی که مثل تو برای نمره آوردن به تقلب متوسل می شدند. هیچ کدومشون هم به نتیجه نرسیدند. همشون هم عین تو می گفتن دفعه آخرمونه و غافل شدیم و ... از این حرفهای الکی! هیچ جوابی ندادم. یعنی حرفی نداشتم بزنم. توپ استاد پر بود. هر چیزی می گفتم شرایط بدتر از اینی که بود می شد. سکوت مرگباری بر اتاق حاکم شد. هر چند لحظه یکبار صدای تکان خوردن برگه های امتحان سکوت را می شکست. نمی دانستم استاد چه خوابی برایم دیده است. اگر حتی یک درصد احتمال می دادم قرار است نتیجه تقلب این شود به سمتش نمی رفتم. نمیدانم این اعتماد به نفس و جسارت بی صاحاب آن شب از کجا در وجودم رخنه کرده بود که حاضر شدم تن به تقلب بدهم؟ غرق افکارم بودم. متوجه بلند شدن استاد از پشت میز نشدم. تا به خودم آمدم استاد یک قدمیم ایستاده بود. نگاهم میکرد. سنگینی نگاهش را حس میکردم. نگاهم به زمین بود. به دَرز موزائیک های کف اتاق و کفش های قهوه ای سوخته استاد قفل شده بود. جرئت سربلند کردن نداشتم.  استاد گفت: فامیلیت چی بود؟ از لحنش فهمیدم می شود نگاهش کرد. سرم را تا نیمه بالا آوردم و گفتم: صالح پور! استاد با لحنی آرام گفت: ببین پسر جان! من باهات پدر کشتگی ندارم که بخام اذیتت کنم. گزارش تقلب شما به آموزش گروه هم کاملا قانونی و لازم هست. اما نمیخام از درس فیزیک خاطره بد داشته باشی. به چهرت هم نمیاد که اهل خلاف و تقلب باشی. این دفعه رو بخشیدمت و فقط با ۹ میندازمت. اما از این اتفاق درس عبرت بگیر و آویزه گوشت کن که هیچ وقت با تقلب و فریب به جایی نخواهی رسید! با این که هیچ وقت از نصیحت خوشم نمیومد ولی این دفعه نصیحت های دکتر فیضی خیلی به دلم چسبید. بی چون و چرا می پذیرفتم. سرم را بالا آورده بودم اما هنوز نگاهم به زمین بود. باورم نمی شد این حرف ها را دکتر فیضی می زند. طمع کردم چک و چانه ای بزنم شاید دلش رحم بیاید و ۹ را ۱۰ کند؛ یک لحظه با خودم گفتم پررویی هم  حدی دارد. جملات آخر استاد را در افکار خودم غرق بودم. نمی فهمیدم چه می گوید. فقط متوجه شدم حرفهایش تمام شده و باید اتاقش را ترک کنم. سرم را بالا آوردم. نگاهم در نگاهش افتاد؛ چهره ای آرام و لبخندی ملیح. تابحال چهره استاد را اینقدر مهربان و از نزدیک ندیده بودم. نا خود آگاه لبخندی هم بر لبانم نشست. با آنکه درس را افتاده بودم ولی ته دلم خوشحال و راضی بودم. خوشحال از اینکه آبرویم در گروه و پیش همکلاسی هایم نرفته است و کسی از این قضیه مطلع نشده است. با لحنی رضایتمندانه گفتم: استاد خیلی لطف کردید! در حقم پدری کردید! قول میدم دیگه هیچ وقت سمت تقلب نرم. استاد هم سری به نشانه تایید تکان داد. خداحافظی کردم و به سمت اتاق آموزش گروه فیزیک راه افتادم.

تعداد کلمه:4142

 

نقد تخصصی این متن را اینجا بخوانید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۱۶
مهدی عابدی
شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۳۴ ب.ظ

روایت/ تو حسین بچگیمی...

روایت/ تو حسین بچگیمی...

 

🔴 من بزرگ شدم ولی... تو حسین بچگیمی...
اولین رشته های محبت به امام حسین علیه السلام در وجودم از تجربه هایی که در هیئت و دسته های عزاداری دوران کودکی و نوجوانی ام داشتم تنیده شده است؛ ۲۲ سال پیش؛ روزهایی که نوجوانی ۸ یا ۹ ساله بودم. آن روزها مجالس عزاداری زیادی در شهر برپا نمی شد و نزدیکی های خانه ما فقط مسجد امام حسین (ع) یا همان "مسجد قلعه" مراسم می گرفت؛ مسجدی قدیمی در زمینی گود با شبستانی مملو از ستون های سربی بزرگ و سقف های گنبدی شکل. حیاط بزرگی داشت که دور تا دور آن ایوانچه هایی منظم با سردرهایی هشتی شکل نشسته بودند. حوض آب نسبتا بزرگی که عمق چندانی نداشت هم آن وسط خودنمایی می کرد. سقف این حیاط بزرگ با لوله هایی هلالی شکل بزرگ پوشانده شده بود که ایام محرم روی آن یک چادر بزرگ می کشیدند تا اگر باران آمد در امان باشند. "حاج آقا باقر" سخنران اصلی مراسم بود و هر شب بعد از نماز و قرآن، از منبر چوبی با حدود ده پله بالا می رفت و یک ساعتی سخنرانی می کرد. منبری با ارتفاع زیاد و ستون هایی سست که موقع بالارفتن حاج آقا، صدای قرچ و قورچش بالا می رفت. سخنرانی بیشتر حکایات و مطالب شیرین و دلچسب بود. آن روز ها خبری از هیئت نوجوانان و مَهد ... نبود. صغیر و کبیر و پیر و جوان باید پای منبر می نشستند و گوش می دادند. بچه ها یا دنبال بازیگوشی در کوچه های تاریک اطراف مسجد بودند یا داخل شبستان "استُپی" و "رَها بِدی" می کردند؛ اگر سر و صدایشان بلند می شد از شبستان اخراج می شدند. دوباره گوشه حیاط کُپه می شدند و پچ پچ شان می‌رفت بالا. بزرگتر ها در ایوان ها و دیوارهای اطراف حیاط مسجد تکیه گاهی پیدا می کردند  و به سخنرانی گوش می دادند. مراسم ها خیلی طول می کشید ولی چون "شام" در کار بود اکثرا تا آخر می ماندند.  سخنرانی آخر مراسم که حدود یک ربع طول می کشید و آخرین آیتم بود، مسجد خلوت تر می شد. با پیچیدن بوی غذا در مسجد و بلند شدن صدای دیگ ها و پارچ ها، هم آن هایی که پای سخنرانی خوابشان برده بود بیدار می شدند و هم آن هایی که بیرون بودند می آمدند داخل. شوری ایجاد می شد و همه برای انداختن سفره و کشیدن شام کمک می کردند. انگار غذاها از آسمان آمده بود اینقدر که خوشمزه و دلچسب بود.

.. دسته های عزاداری هم یکی از پرخاطره ترین رویدادها و پر رنگ ترین مَظهَر و نشانه مُحَرَم و امام حسین (ع) در نوجوانیم بود. اصلا محرم را به دسته های عزاداری می شناختیم و صدای بلند طبل و دُهُلی که از مساجد و هیئت ها در محله پخش می شد خبر از آمدن محرم و برپایی هیئت می داد. مساجد و هیئت هایی هم که در طول سال سوت و کور بودند و چراغشان خاموش بود دهه اول محرم طبل و دُهُل و عَلَمِشان ترک نمی شد. من و پدرم مشتری دسته عزاداری مسجد قلعه بودیم؛ دسته ای که تقریباً پررونق ترین دسته شهر بود. غیر از این مسجد، چند مسجد دیگر هم دسته عزاداری داشتند و روزهای تاسوعا و عاشورا دسته هایشان را حرکت می دادند؛ مثل مسجد سید مرتضی (مسجد گود)، مسجد الهادی (مسجد خلیل) و مسجد مصلی. رسم خوبی که  بود (هنوز هم هست) دسته های عزاداری هر نوبت به سمت منزل یکی از علمای شهر حرکت می کرد: عصر تاسوعا به سمت منزل آیت الله سید مهدی درچه ای، صبح عاشورا منزل حاج آقا نصرالله موسوی و عصر عاشورا منزل آیت الله سید محمد باقر درچه ای. شب عاشورا همه دسته ها به مسجد جامع می رفتند و شام غریبان هم مسجد قلعه میزبان دیگر هیئات و مساجد بود. صبح عاشورا از ساعت ۸ دسته ها از مساجد به سمت میدان مرکزی حرکت می کردند و از آنجا پشت سر هم به سمت مقصد. گاهی هم سر اینکه کدام دسته جلوتر برود دعوایشان می شد. پرچم بزرگ گلدوزی شده که اسم هیئت بزرگ روی آن نوشته شده ابتدای هر دسته بود. بعد از آن گروه طبل نوازان بودند. ۱۵ یا ۲۰ نفری که بر طبل و دهل و سنج های استیل در ریتم های ۱۲ تایی و ۲۴ تایی می‌کوبیدند و آهنگ هایی حماسی خلق می کردند. بعد از طبل نوازان، علامت های ۹ و ۷ و ۵ تیغه ای به ترتیب پشت سر هم ردیف می شدند و بعد از آن دو گروه از عزاداران به صورت دو دمه سینه زنی می کردند. کوچکترین علامت که ۳ تیغه داشت پایان بخش دسته بود و از بعدِ آن ها دسته مسجد یا هیئت دیگر شروع می شد. آدمهایی که قدرت بدنی بیشتری داشتند مسئول حمل علامت ها می شدند و به صورت نوبتی آن را جابجا می کردند. وزن بعضی از آنها به ۵۰۰ کیلو می رسید. بعد ترها گاری هایی چرخ دار درست کردند و علامت های سنگین تر را با گاری ها جابجا می کردند.

"دسته بنی اسد" که شب ۱۳ محرم از مسجد قلعه به سمت مسجدالرضا (مسجد دُر) حرکت‌ می کرد دسته ای بود که فقط در شهر ما برگزار می شد. در این دسته به تاسی از قبیله بنی اسد که روز ۱۳ محرم وارد صحرای کربلا شدند و ابدان مطهر شهدای کربلا را به خاک‌سپردند، همه لباس های عربی (دشداشه و چفیه عربی) می پوشیدند و در دو صف منظم عبارت " قُتِلَ الحُسِین بِکَربَلا عَطشانا" را می خواندند و سینه می زدند. یک پیکر بی سر که بین حصیر پیچیده شده و نمایشی از پیکر امام حسین علیه السلام بود وسط دسته روی دوش چند عرب تشییع می شد. مردم هم پشت سر آن ها حرکت می کردند. حال و هوای عجیبی ایجاد می شد. عشقمان این بود یک بار هم که شده در دسته بنی اسد با لباس عربی شرکت کنیم. اما نه دشداشه داشتیم و نه جثه مان به دیگران می خورد! یک سال دل را به دریا زدم و مانتویی تیره رنگ بلند از خانم های اقوام جور کردم و پوشیدم. با چفیه ای عربی صورتم را کامل پوشاندم تا کسی من را نشناسد و با هزار زحمت و التماس رفتم داخل دسته. مردم جور دیگری به من نگاه می کردند.  انگار خیلی تابلو بود که مانتو زنانه پوشیده ام. آخر کار که آمدم خانه همه می گفتند خیلی معلوم بوده که مانتو زنانه پوشیده ای و لباس عربی نیست!
اشتیاقمان به دسته آنقدر زیاد بود که محرم ها وقتی خبری از دسته های مساجد و هیئت ها نبود خودمان با بچه های محل ۱۰ ۱۵ نفری می شدیم و دسته راه می انداختیم؛ خانه ما کنار یک مادی بود (مادی علی آباد) که آب چاقی هم داشت. دور تا دور مادی پر از درختان چنار و بید بود. یک شاخه بزرگ و پر برگ از درخت چنار می کَندیم و با تکه های پارچه آن را تزیین می کردیم؛ این می شد علامت مان! چند تا کارتن و قوطی حلبی روغن هم می شُد طبل و دهلمان که با چوب روی آن میزدیم. دو سه نفر علامت (شاخه بزرگ چنار) را حمل می کردند و بقیه گروه طبل نوازان می شدیم. از اول تا آخر محله حرکت می کردیم و با ریتم ۱۲ تایی طبل می زدیم و "حسین حسین" می گفتیم. دیگر خبری از مداحی و دم گرفتن نبود. بعضی زن های محله هم از "دسته بازی" ما خوششان می آمد و دنبال ما حرکت می کردند. آخر کار، پارچه ها و تزئینات علامت را باز می کردیم و شاخه چنار را می گذاشتیم داخل آب مادی و جایی گیرش می دادیم تا آب با خود نبردش. می خواستیم شاخه و برگ هایش خشک نشوند و زنده بمانند تا مجبور نشویم برای دسته فردا عصر دوباره یک شاخه دیگر از درخت چنار بِکَنیم!
آری...ما بزرگ شدیم و این خاطرات کودکی و نوجوانی ماند... خاطراتی که اگر نبودند شاید الان رشته ای از محبت حسین هم در دل ما نمانده بود...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۳۴
مهدی عابدی
جمعه, ۲ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۴۶ ق.ظ

من گرفته‌ام بر کف نقد جان شیرین را


🔴 77 ایرانی فقط در سه روز اول تعطیلات نوروز 98 در تصادفات جاده ای کشور جان خود را از دست داده اند. تصادف دومین عامل مرگ و میر در ایران به شمار می آید؛ در حالی که در جهان تصادف نهمین عامل مرگ و میر است. طبق آمار رسمی منتشر شده از نهادهای ذیربط، سالانه 16 هزار نفر از هموطنان در حوادث رانندگی جان خود را از دست می دهند. در آخرین سانحه هوایی در ایران یعنی سقوط هواپیمای تهران-یاسوج 65 نفر جان خود را از دست دادند؛ در حالی که در سوانح جاده ای در طول سال انسان هایی به اندازه حدود 250 سقوط هواپیما، جان خود را از دست می دهند و مسئولان مربوطه در کمال ساده انگاری و بی توجهی از کنار آن می گذرند.


🔴 بی توجهی به آمار بالای تلفات جاده ای از ان جا ناشی می شود که این فاجعه به یک امر تدریجی و در طول زمان تبدیل شده است؛ اگر در حوادث جاده ای هم مثل سقوط هواپیما یک مرتبه بیش از 50 نفر انسان جان خود را از دست بدهند مورد توجه رسانه ها و افکار عمومی قرار می گیرد و مطالبل مردمی و بازخواست ها و استیضاح ها و تحقیق تفحص ها از آن شروع می شود اگرجه همه اینها بی نتیجه باشد. اما چنان چه این تلفات به یک امر عادی و رایج تبدیل شود (که متاسفانه شده است) و در طی سه روز بیش از سقوط یک هواپیما انسا جان خود را از دست بدهند نه پیام تسلیتی صادر می شود ، نه وزیری استیضاح می شودف نه گروه تحقیق تفحصی تشکیل می شود و نه عزای عمومی ای اعلام می شود!


🔴 کشته شدن ۱۶ هزار نفر در سال به معنای این است که در ازای هر صد هزار نفر جمعیت سالانه ۲۰ نفر کشته می‌شود که این رقم در آمریکا ۱۰.۵ نفر و در ترکیه ۸.۶ نفر است. همچنین در اغلب کشورهای اروپایی این رقم به ۲.۵ تا ۶ نفر می‌رسد. خطای انسانی عامل اصلی تصادفات است. غیر استاندارد بودن جاده ها و خودروهای نا ایمن هم عوامل بعدی هستند. قطعا دستگاه هایی در خصوص هر کی از این عوامل مسئول و پاسخگو هستند و باید در مورد عملکرد خود توسط دستگاه های نظارتی مورد سوال و بازخواست قرار گیرند.


🔴 باید این سوال اساسی را از پلیس راهور ناجا به عنوان متولی اصلی نظم و انضباط در رانندگی پرسید که در سال های اخیر به غیر از افزایش تعرفه های جرایم رانندگی و افزایش انواع تخلفات شامل جریمه، چه اقدامات زیر بنایی و زیر ساختی در خصوص فرهنگ سازی رانندگی منضبطانه انجام داده است؟ اتاق فکر پلیس راهور چه راهکارهایی جهت ارتقای فرهنگ عمومی در زمینه رانندگی و رعایت قوانین و مقررات کرده است؟ اصلاح اساسی نقاط حادثه خیزی جاده های پر تردد و ایمن سازی جاده ها چه میزان انجام شده است؟چه مقدار در زمینه ایجاد جریان اجتماعی جهت کاهش سوانج جاده ای انجام داده است؟ و ده ها سوال دیگر..


🔴 واضح است اقدامات عادی و روتین جاری هیچ اثر قابل توجهی در زمینه اصلاح وضع موجود ندارد. لازم است با انجام مطالعات و پژوهش ها و دخیل کردن آحاد مردم در موضوع، اقدامی جهادی در کاهش تلفات جاده ای انجام شود. هر موضوعی محصور در ادارت و ارگان های دولتی ماند پیشرفت نخواهد کرد و ان چه به مردم سپرده شود و نقش مردم در آن پر رنگ تر شود (حال چه به صورت فکری و یا حتی اجرایی)، با هزینه کمتر مدیریت خواهد شد. کار فرهنگی توسط کانون های خود جوش مردمی در زمینه فرهنگ سازی سفر و رانندگی سالم یکی از راهکارهایی است که می تواند در این مسئله راهگشا باشد. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۸ ، ۰۲:۴۶
مهدی عابدی
يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۴۶ ب.ظ

رنج های سی سالگی!


رنج های سی سالگی!


🔴 چشم ها به هم خورد و سی سالگی فرا رسید! از نوجوانی، هیچگاه سالروز تولد هایم تمایلی به برگزاری مثلا "جشن تولد" نداشتم؛ چرا که با خودم می گفتم مگر اضافه شدن یک سال به عمر و نزدیک شدن بیشتر به خط پایان زندگی جشن گرفتن دارد؟! اما این حس در روزهای نزدیک شدن به سی سالگی خیلی بیشتر نمایان شد؛ تلاش می کردم به هر بهانه ای به کلی سالروز تولدم را هم خودم و هم دیگران فراموش کنند! حال با سفر یا اعتکاف یا هر چیز دیگر! ای کاش کسی به من تبریک نگوید و انتظار خوشحالی و ذوق زدگیم را نداشته بشد! مگر چه شده است؟!

🔴 اما مگر این سی سالگی چیست که اینقدر برایش رنج و غم ردیف می کنم؟ آن هم یک سال مثل بقیه سال ها! با تغافل و فراموشی هم می توان از آن عبور کرد! اما نه! نمی شود! این یکی مثل بقیه نیست! هر چقدر هم خواستم تغافل کنم آخرش گریبانم را گرفت. مرا به فکر کردن درباره خود وادار کرد. علایمش هم رهایم نمی کند. موهای سفید دیگر حیایی ندارند و بین موهای سیاه جای خودشان را باز کرده اند. هر بار جلوی آینه قرار می گیرم بیشتر دوست دارند در چشمم ظاهر شوند. سرم را تکان می دهم تا فکر کنم انعکاس نور، موهای سیاه را سفید جلوه می کند؛ اما تعدادشان آن قدر زیاد است که نتوانم خودم را گول بزنم!

🔴 سی سالگی ورود به دهه چهارم زندگی است و پشت سر گذاشتن ناب ترین، مفید ترین، پر شور ترین، موثر ترین و بهترنی دروان های عمر! همیشه از وقتی کمی به ارزش عمر و زمان پی بردم (حدود 20 سالگی)، دهه سوم زندگی (20 تا 30 سالگی) را بهترین دوره عمرم می دانستم! مغز زندگیم بر می شمردم! درست مثل مغز گردو و مغز بادام! معتقد بودم سرنوشت و شخصیت انسان در این دهه تعیین می شود؛ شاکله فکری در این دوران شکل می گیرد؛ ازدواج و شغل و رشته تحصیلی و سطح تحصیلات و جایگاه اجتماعی و همه چیزهایی که در دوران کودکی و اوایل نوجوانی برایش در ذهنمان نقشه می کشیدیم و می گفتیم «دوس دارم بزرگ شدم .... » در این ده سال اتفاق می افتد؛ اگر در این سال به آن چه در ذهنمان داشتیم رسیدیم رسیدیم؛ اگر هم نرسیدیم بعد از آن و در روز های سی سالگی نباید دیگر منتظر تغییر قابل توجهی در مسیر زندگی خود باشیم! دیگر باید با همه چیز کنار بیاییم! سی سالگی آغاز دوران کنار آمدن با واقعیت ها و پذیرش حقیقت های زندگی (ولو تلخ) است.

🔴 اگر بر فرض مثال 90 سال مفید عمر کنم، شروع سی سالگی پایان ثلث زندگی است. 90 سال که بعید است! 80 یا 70 سال هم که در نظر بگیریم پایان سی سالگی یعنی نزدیک شدن به نیمه عمر و عبور از مرز یک سوم! گفتنش شاید راحت باشد ولی فهمیدنش کمی سخت است.

🔴 نوع ارتباط انسان با خدا، معنویت و میزان ایمان و معرفت انسان هم در قبل از سی سالگی پایه و اساس می گیرد. می شود گفت سعادت یا شقاوت هر فردی در سی سال اول زندگی و مخصوصا بین 20 تا 30 رقم می خورد. اگر می خواهید بدانید بعد از گذراندن 3 دهه از بهترین دوران عمر خود در زمینه ایمان و معرفت به چه سطح رسیده اید ببینید در هفته چند شب برای نماز شب از خواب بیدار می شوید؟ چقدر از نماز خواندن خود از جان و دل لذت می برید؟ آیا هنگام دعا خواندن واقعا خداوند را مخاطب خود حس می کنید؟ چه مقدار توانسته اید ریشه میل به گناه را از درون خود بخشکانید؟ اگر پاسخ قابل قبولی برای این سوالات پیدا کردید به خود امیدوار باشید که در سه دهه اول زندگی خود سرمایه ای معنوی کسب کرده اید!

🔴 با همه این حرف ها، اگر چه عبور از مرز سی سالگی عبور از یک مرز تغییراتی کاملا محسوس در بسیاری از جنبه های زندگی و وارد شدن به مرحله جدیدی از احساسات، تجربه ها و رفتارهاست اما به معنای از دست دادن همه فرصت ها، زمینه های رشد و پیشرفت و همه چیزهایی که باعث می شود احساس خوبی نسبت به زندگی داشته باشیم نیست! سی سالگی آغاز روزگار کنار آمدن و پذیرفتن حقیقت های زندگیست و تدبیر برای ادامه زندگی به نحوی که کمتر دچار خسران شویم و از داشته هایمان استفاده بیشتری ببریم! سی سالگی روزگار ترک حسرت و دوران تقویت حس شکر گذاری از خدای متعال به خاطر همه نعمت هایی است که در این عمر نه چندان کوتاه به ما عطا کرده است. سی سالگی مقطعی است که باید برای روز های در پیش روی خود بیش از قبل فکر کنیم و تلاش کنیم فرصت های آینده تبدیل به حسرت های بعدی نشوند! اگر چه رنج های سی سالگی رنج هایی است که به راحتی نمی شود آن ها را به فراموشی سپرد، اما از طرفی نباید باعث شوند به خاطر آن ها همه چیز هایی خوبی که در اطراف خود داریم را نادیده بگیریم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۴۶
مهدی عابدی