داستان کوتاه/ هلو لپ قرمز
داستان کوتاه/ هلو لپ قرمز
🔴 هلوهای لپ قرمزی با دستان مریم در آب غوطه می خوردند و بالا پایین می رفتند. مادر قوری را گذاشت روی سماور. صدای جلز و ولز قطره های ریز آب که روی سماور بخار می شدند بلند شد. نگاهش به مریم افتاد. مریم متوجه نگاه خیره مادر نشد. حواسش جای دیگر بود.
- اینقدر این هلوها را دست نکش مادر! پوستشون رفت. جلو مهمونا زشته بخدا!
مریم چیزی نمی شنید. مشغول کار خودش بود. حرص مادر را در آورد. مادر مریم را از جلوی سینک کنار زد و خودش مشغول شستن میوه ها شد.
- برو دخترم لباسهاتو عوض کن. الان می رسندا!
مریم نگاهی به ساعت عتیقه که روی دیوار سالن بود انداخت. عقربه ها چیزی نمانده به ساعت 8 را نشان می داد. پدر روی مبل رنگ پریده روبروی تلویزون لم داده بود و غرق تبلیغات قبل از اخبار شده بود. مریم نگاهی به پدر انداخت و چپید توی اتاقش. صدای بلند بازی کامپیوتری محمد، مادر و مریم را کلافه کرده بود. 2 دقیقه مانده به ساعت 8 صدای زنگ آیفون بلند شد. مادر کمی دست پاچه شد. سبد میوه را گذاشت روی اپن. چادر گل گلی اش را سر کرد و دوید به سمت راهرو.
- محمد! مامان! آیفون رو جواب بده
تا محمد آیفون را جواب بدهد خودش به استقبال مهمانها رفت. پدر از روی مبل تکانی خورد و از جا بلند شد. دستی به لباسهایش کشید تا چروکهایش کم شود. مریم برای بار آخر جلوی اینه روسری صورتی و چادر ابروبادی اش را برانداز کرد و رفت داخل آشپزخانه و منتظر ماند. از عمو مهدی و دایی اکبر هنوز خبری نبود. مریم دلش می خواست عمو مهدی حتما باشد اما از دایی اکبر کمی نگرانی داشت. خاطرات مراسم خواستگاری مرضیه توی ذهنش رژه می رفت. صدای فیس فیس قوری چایی رشته خیالات و افکار مریم را پاره کرد. مریم گوش تیز کرد تا ببیند آن طرف چه خبر است. علی و پدر و مادرش با پدر و مادر مریم هنوز سلام و تعارف می کردند. محمد آمد تا بشقاب های میوه را ببرد. تا وارد شد چشمش به چهره نگران و رنگ پریده مریم افتاد. شیطنتش گل کرد:
- دیگه علی جونتم که اومد! چته دیگه چرا باز ناراحتی؟
نیشخندی زد و بشقاب ها را برداشت. مریم چشم خیره ای به محمد رفت و ابروانش را در هم کشید. با حرص گفت:
- بچه باز زبون دراز شدی؟ برو کارتو بکن!
خیز برداشت به سمت محمد تا یک نیشگون ریز بگیرد. محمد جست و با بشقاب ها از آشپزخانه زد بیرون. صذای سرفه عمو مهدی و یا الله یاالله های دایی اکبر از راهرو بلند شد. مادر دوید به سمت راهرو و به هر دو خوش آمد گفت. سری به آشپزخانه زد و رو به مریم گفت:
- دخترم چایی بریز بیار!
مرم از دایی اکبر می ترسید. واهمه داشت مثل خواستگاری مرضیه همه چیز را بهم بزند. 4 سال پیش برای مرضیه سر 10 تا سکه طلا وصلت را به هم زده بود. پدر هم چیزی در مقابل دایی نمی گفت. جراتش را نداشت. مریم و علی 3 جلسه 2 ساعته حرفهایشان را با هم زده بودند . مریم علی را خواسته بود. مهریه را هم با هم توافق کرده بودند . مریم به به پدرش گفته بود کاری بکند که خواستگاری به هم نخورد. اما پدرش جواب داده من حریف زیاده های خواهی های دایی اکبرت نمی شوم. مریم استکان های کمر باریک و بلند چایی را با ترتیب خاصی روی سینی چید. چادر و روسری اش را یکبار دیگر وارسی کرد. سینی چایی را برداشت و رفت به سمت پذیرایی. تا وارد شد کسی متوجهش نشد. همه گرم صحبت بودند. مادر علی تا دید مریم چایی آورده از جایش تکانی خورد. با صدای بلند گفت:
- به به عروس گلم چایی آورده. قربونت برم.
یک آن کل سالن ساکت شد و نگاه ها به سمت مریم آمد. چهره مریم سرخ شده بود. یک رگ قطرات عرق روی پیشانیش نشست. تا سر بالا آورد نگاهش در نگاه علی افتاد. سرش را انداخت پایین. سلام ریزی کرد و به سمت پدرش رفت. پدر از جا بلند شد و سینی چایی را از مریم گرفت. مریم نفس راحتی کشید. رفت و کنار مادرش نشست. همه چایی برداشتند و مشغول خوردن شدند. مریم نگاهش به عمو مهدی بود. منتظر بود تا نگاهش کند. یک لحظه نگاهش با نگاه عمو مهدی یکی شد. مریم ابروانش را به نشانه اضطرار و درماندگی در هم کرد. عمو حال مریم را فهمید. اما ذره ای نا امیدی در چهره اش نبود. بشاش و پر انرژی، مثل همیشه! چشمک ریزی به مریم زد. لبخند کم رمقی هم همراهش کرد. لبخند ریزی بر لبان مریم نشست. از حس و حال عمو انرژی گرفت. کمی آرام شد. عمو قلوپ آخر پایی را فرتی کشید بالا. مامان مریم و مادر علی پچ پچ می کردند. عمو گلویی صافکرد و گفت:
- من از همه اجازه می خوام برم سر اصل مطلب! این دو تا جوون چند جلسه با هم صحبت کردند و همدیگر رو پسندیده اند. پدر و مادر مریم خانم هم به این وصلت راضی هستند. فقط مونده بحث مهریه که این رو هم ما بزرگترها باید حلش کنیم.
مریم زیر چشمی به جمعیت نگاهی کرد. نگاه علی به سمت مریم بود. پدر هم به عمو مهدی نگاه می کرد. دایی اکبر بی خبر از همه جا هاج و واج به خواهرش چشم دوخته بود. وول می خورد و به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. عمو ادامه داد:
- من و داداشم و حاج آقا رضا همدیگه رو دیشب تصادفی توی بازار میوه دیدیم و این موضوع رو طرح کردیم و قرار گذاشتیم مهریه رو خودمون حلش کنیم که این جوون ها استرس و فشاری نداشته باشند.
چهره هاج و واج دایی اکبر برافروخته تر شد. هر چقدر عمو بیشتر می گفت دایی اکبر چشمانش از حدقه بیشتر بیرون می زد. انتظار چنین فضایی را نداشت. می خواست انتقام جواب رد مریم به پسرش را امشب با به هم ریختن این خواستگاری بگیرد. همه به غیر از مریم و علی و دایی اکبر عادی بودند. انگار همه از همه چیز خبر داشته اند. فقط به مریم و علی نگفته بودند. همینطور که عمو صحبت می کرد، پدر مریم و حاج آقا رضا سرشان را به نشانه تایید به آرامی بالا و پایین می بردند. عمو مثل اینکه چانه اش گرم شده باشد همچنان صحبت می کرد:
- خلاصه کلام اینکه قرار شد مهریه مریم و علی 14 تا سکه باشد و حاج آقا رضا هم یک سفر حج به عروس و داماد هدیه بدهند و این دو تا جوون هر چه زودتر برن سر خونه زندگیشون.
هنوز جمله آخر عمو مهدی تمام نشده بود که دایی اکبر استکان چایی نصفه نیمه اش را کوفت روی میز عسلی روبرویش و گفت:
- کجا برا خودتون دوتید و بریدید آقا مهدی؟! 14 سکه؟؟!مگه من بچه خواهرمو از سر راه آوردم که با این مهریه شوهرش بدم؟ اصلا و ابدا امکان ندارد!!
مادر مشغول پچ پچ بود. اصلا انگار نشنید دایی اکبر چه می گوید. پدر مریم داشت خیار پوست می کند. ورقه پوست خیار را که تا نصفه آمده بود تمامش کرد و نگاهی به عمو مهدی انداخت. دید عمو مهدی هم حواسش به دایی اکبر نیست. پدر چشمکی به عمو مهدی زد. از او خواست که موضوع را تمامش کند. عمو مهدی سر جایش تکانی خورد. نیم سفه ای کرد. یک لحظه که حرف دایی اکبر قطع شد وقت را جست و پرید وسط حرفش:
- اکبر آقا! چرا اینقدر سخت می گیری؟؟ حالا که آقا مصطفی و حاج آقا رضا به این وصلت رضایت دارن شما چرا مخالفت میکنی؟ بهتره شما هم دیگه با این بحث کنار بیاین.
عمو مهدی به زبان بی زبانی به دایی اکبر گفت دیگر جای دخالت شما نیست. تا جمله عمو تمام شد همهمه ای بلند شد. لبخند بر لبان مریم نشست. لپ هایش از ذوق قرمز شده بود؛ مثل هلوهای داخل بشقاب. فکرش را نمی کرد پدرش و عمو مهدی چاره مشکل را کرده باشند. نگاهش به علی افتاد. داشت با پدرش حرف می زد. دایی اکبر همچنان غر و لند می کرد و با عمو مهدی بحث می کشید. عمو مهدی اما داشت هلو می خورد و سر تکان می داد. مریم سینی استکان های خالی را برداشت و رفت سمت آشپزخانه تا یکی سینی چایی دیگر بریزد.
تعداد کلمه: 1365