صاحب خانه

یادداشت ها و دست نوشته های مهدی عابدی

صاحب خانه

یادداشت ها و دست نوشته های مهدی عابدی

صاحب خانه

۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۷:۴۱ ق.ظ

داستان کوتاه/ اولین دیدار، آخرین دیدار

داستان کوتاه/ اولین دیدار، آخرین دیدار

 

🔴 ستوان در آسایشگاه را بست و روی تخت ولو شد. حوصله تعویض لباس های تنگ و زمخت سبز رنگش را نداشت. گوشی اش را روشن کرد. میدانست آسایشگاه آنتن درست و حسابی ندارد. اگر می خواست زنگ بزند باید نوک تپه می رفت. پیامک های خواهرش را باز کرد. دلش به خواندن پیام ها نمی کشید. نگران حال مادرش بود. روزی که آمد ماموریت حال خوبی نداشت. کلیه هایش آب آورده بود. خواهرها مراقبتش می کردند. فکرش را نمیکرد بدحال تر شود. از صبح دیگر پیامک جدیدی از خواهرش نرسیده بود. ستوان پاهایش را به میله رنگ و رو پریده تخت آویزان کرد. سرش را روی زمین گذاشت. چشمانش را بست. تصویر مادرش ظاهر شد. پیرزنی  نحیف و لاغر که گوشه اتاقی رنگ و رو پریده روی یک تشک  دراز کشیده باشد. خواب و بیداریش معلوم نبود. گاهی چشم هایش باز می شد. اطرافش را براندازی می کرد. کمی به دخترهایش خیره می شد.
-طیبه توئی؟
-نه مامان جان! من مریم ام!
-مریم؟
-بله مریم! دخترتم
-مریم مادر! پسرات کجاند؟
- سر کارند!
-عروست خوب هس؟
-بله خوبه خدا را شکر!
مادر خسته می شد. چشم هایش را می بست. همان حال خواش می برد. دخترها دورش راه می روند. تر و خشکش می کنند. غذایش می دهند. ستوان چشم هایش را باز کرد. نتوانست خیالاتش را ادامه دهد. دلش برای مادرش می جوشید. آرام و قرار نداشت. می ترسید برود نوک تپه. از پیامک های جدید خواهرش می ترسید. از جایش بلند شد. رفت پشت میز بی سیم ها. اسم رمز را به تک تک برج های نگهبانی گفت. همه سر پستهایشان بودند. تازه سه روز از ماموریتش گذشته بود. حداقل 17 روز دیگر باید در پایگاه می ماندند. خودش بود و یک درجه دار و 30 سرباز و 10 برج نگهبانی مرزی. فرمانده قرارگاهشان اجازه داده بود یک نفرشان فقط برای دو روز مرخصی برود. پشت بی سیم استوار قدیری را پیج کرد. استوار سریع جواب داد. چند ثانیه بعد در آسایشگاه را زد. تا وارد شد پای محکمی چسباند.
-    استوار چه خبر؟
-    خبر خاصی نیست جناب سروان! همه نگهبان ها طبق لوحه روی برج ها مشغول نگهبان هستند! هیچ تحرک خاصی هم اطرافمون مشاهده نشده!
ستوان نگاهی به استوار کرد و نیشخندی زد. از جایش نیم خیز شد و تکانی خورد. دوباره روی صندلی لق لقی پشت میز بی سیم ها نشست.
-    منظورم از خانومت هست! حالش خوبه؟
-    بله .. بله...جناب سروان ... ببخشید!... حالش که خوبه... ولی دیگه کم کم منتظر دردش هسیم...
ستوان از تنهایی خانواده استوار قدیری در سراوان خبر داشت. پدر و مادر استوار از دنیا رفته بودند. پدر و مادر همسرش پیر و خانه نشین بودند. زاهدان خانه ای قدیمی داشتند.
-    کسی هست پیش خانومت کمکش کنه؟
-    نه جناب سروان! 
صدای بلند پیج بی سیم گفت و شنود استوار و ستوان را به هم زد. یکی از نگهبان ها استوار را صدا می کرد. استوار اجازه خواست و از آسایشگاه بیرون رفت. ستوان دستانش را روی بی سیم در هم گره زد و سرش را گذاشت روی دستانش. هر لحظه که چشمانش را می بست تصویر مادرش نقش می بست. برگه مرخصی استوار آن طرف تر افتاده بود. اگر ستوان امضاء می کرد، استوار می توانست دو روز پیش همسرش باشد. فرزند اولش بود. خیلی ذوق داشت. برای ستوان از انتظارهایی که برای بارداری همسرش کشیده بود زیاد تعریف می کرد. نذر کرده بودند اگر خدا به آن ها دختر بدهد اسمش را فاطمه بگذارند. استوار از وقتی فهمیده بود فرزندشان دختر است فاطمه فاطمه از زبانش نمی افتاد. اما هر بار که استوار از فاطمه در راهش حرف می زد، ستوان به یاد مادرش می افتاد. مادرش روضه های زنانه دهه فاطمیه اش ترک نمی شد. آقا زهرا هر سال دهه فاطمیه اش را جایی قول نمی داد. می دانست باید روضه زنانه منزل آقا رحیم را برود. از 4 سال پیش که  ننه فاطمه خانمه نشین شده، روضه های خانگی هم رونقش کم شده است. صدای بی سیم تمرکز ستوان را به هم زد. صدای استوار پشت بی سیم بود. ستوان از پنجره کوچک آسایشگاه دنبال استوار گشت. نوک تپه بود. از آنجا امورات نگهبانی را کنترل می کرد. یک دستش بی سیم بود و دست دیگرش گوشی. با جثه استخوانی و درازش از این طرف به آن طرف می رفت. دستش را پایین و بالا می کرد. دنبال جایی می گشت که آنتن بیشتری باشد. حرکات دهانش ستوان را مطمئن کرد که موفق شده با همسرش حرف بزند. چهره استوار از اضطراب و استیصالش حکایت داشت. درد زایمان همس استوار زیاد شده بود. ستوان چشمانش را بست. چهره مظلوم مادرش نقش بست. دلش برای مادرش تنگ شده بود. هوس خبر گرفتن ها و سراغ گرفتن های رگباری مادرش وقتی از ماموریت باز میگشت  را کرده بود.
-    مادر جات خوبه؟ جای خاب داری؟ بهتون غذا و آب می دند! سر ما گرماتون جوره!
اینقدر سوال می پرسید که ستوان تا مرز کلافگی پیش می رفت. دوست داشت برای بار آخر هم که شده دستان نرم مادرش را روی صورتش حس کند. چشمانش را باز کرد. هنوز استوار داشت با تلفن حرف می زد. بی سیم آرام شده بود. سکوت مرگباری آسایشگاه را پر کرده بود. ستوان خودکار روان نویس سبزرنگش را از جاخودکاری روی بازویش در آورد. فاصله سراوان تا پایگاه 2 ساعت بود. برگه مرخصی استوار را کشید جلویش. امضای درشتی زیر برگه زد. بی سیم را روشن کرد. استوار را پیج کرد. برگه مرخصی را تا کرد و زیر بی سیم گذاشت. پوتین های واکس نخورده اش که کنار چوب لباسی افتاده بود را به پا کرد و از آسایشگاه خارج شد.  استوار تا صدای پیج ستوان را شنید تلفن را قطع کرد. سراسیمه به سمت آسایشگاه آمد. ستوان راه افتاد به سمت نوک تپه. از مسیری رفت تا با استوار رو در رو نشود.. هنوز چند متری به نوک تپه مانده بود که صدای پیامک گوشی ستوان بلند شد. پیامک از طرف خواهرش بود. تا پیام را خواند پاهایش سست شد و همانجا نشست...

 

تعداد کلمه:984

 

*******

نقد این داستان کوتاه را اینجا بخوانید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۰ ، ۰۷:۴۱
مهدی عابدی