صاحب خانه

یادداشت ها و دست نوشته های مهدی عابدی

صاحب خانه

یادداشت ها و دست نوشته های مهدی عابدی

صاحب خانه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درچه» ثبت شده است

دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۵۸ ب.ظ

یادداشت/ پایتخت «جان» ندارد!!

 

یادداشت/ پایتخت «جان» ندارد!!

 

🔴 یادداشت/ هر فیلم و سریال علاوه بر همه موارد فنی نظیر کارگردانی، جلوه های ویژه صوتی و بصری، مدل فیلمبرداری، نوع تدوین و صداگذاری، موسیقی متن، بازیگران و دکور و گریم، یک "جان" دارد؛ جانِ هر فیلم و سریال داستان آن است. داستان توسط فیلمنامه نویس خلق می شود و توسط کارگردان و همه عوامل فنی روبروی دوربین به نمایش در می آید. نویسنده فیلمنامه است که تعیین می کند قرار است در این دو ساعت فیلم سینمایی یا ۲۰ قسمت سریال تلویزیونی، چه شخصیت هایی با چه ویژگی هایی حضور داشته باشند، مسئله اصلی فیلم‌ چه باشد، مواجهه شخصیت های فیلم یا سریال با این مسئله چگونه است و قرار است در مسیر مواجهه شخصیت ها با این مسئله چه کشمکش هایی رخ دهد.
هر چقدر مسئله انتخاب شده جذاب تر باشد و ابتدای داستان تعلیق قابل توجهی برای مخاطب ایجاد کند، میزان علاقه مخاطب به پیگیری فیلم بیشتر است. البته باید تعلیق داستان همان قسمت اول سریال یا یک‌ ربع اول فیلم سینمایی ایجاد شود؛ اگر مخاطب نفهمد که قرار است برای فهمیدن چه موضوعی یا حل چه مسئله ای،‌ تماشای فیلم و سریال را ادامه دهد دیر یا زود عطای فیلم دیدن را با لقایش می بخشد و آن را رها می کند. البته کشمکش های مختلف در طول روایت اصلی داستان به هر چه جذاب تر شدن اثر کمک خواهد کرد؛ کشمکش های تو در تو و پیچیده ذهن مخاطب را درگیر می کند و مانع بی خیال شدنش از تماشای اثر می شود. سایر جذابیت ها نظیر بازیگران، جلوه های صوتی و بصری و موسیقی های به کار رفته در فیلم نیز در قدم بعدی بر جذابیت اثر می افزاید.

اما پایتخت...
پایتخت ۶ یک اثر جذاب است و توانسته مخاطب زیادی را برای خود پیدا کند. جذابیت های مخاطب نه برای داشتن یک طرح یا داستان قوی است؛ بلکه جذابیت های آن به خاطر لهجه شیرین شمالی، دیالوگ های مملو از طنز، صحنه های سرسبز از کوه و جنگل و دشت های شمال، بازیگرهای تقریبا حرفه ای و مشهور و کشمکش های عامه فهم و عامه پسند آن است. به زبان دیگر، چون همه اتفاقاتی که در طول سریال پایتخت برای خانواده "معمولی" اتفاق می افتد نزدیک به زندگی روزمره قاطبه مردم است و آن اتفاقات را از نزدیک لمس می کنندکنند.، نوعی حس "هم ذات پنداری" در مخاطب ایجاد می شود و او را برای دنبال کردن داستان "نقی" پای تلویزیون میخکوب می کند. اما مخاطب نمی داند باید دنبال چه چیزی باشد؟ یک قسمت بر سر اعضای فروخته شده بدن‌ باباپنجعلی بحث است، یک قسمت نقی به مکه می رود، یک‌قسمت ارسطو مواد فروش می شود و یک‌ قسمت هم‌ بهبود قرار است زنده شود.

همه اینها کشمکش هایی هستند که در طول سریال تعریف شده‌اند و به خودی خود جذاب هستند؛ اما هیچ ارتباط سیستماتیک و حول یک محور اصلی با هم ندارند و یکی پس از دیگری می آیند و می روند. احتمالا تا قسمت آخر سریال، وضع به همین منوال باشد و آخر کار از هر که بپرسیم پایتخت۶ را در یک‌خط تعریف کنید خواهند گفت یک خانواده "معمولی" ایرانی که در مواجهه با مسائل گوناگون پشت سر هم هستند و به همدیگر کمک می کنند!! این نقض در فصل قبلی کمتر بود و داستان اصلی حول سفر به ترکیه و سوریه شکل گرفت. به هر حال، پایتخت۶ هم مثل هر اثر هنری دیگر هم نقطه قوت دارد هم نقطه ضعف! نقاط ضعف آن به حدی نیست که همه نقاط قوت را تحت الشعاع قرار دهد و بخواهیم کل اثر را نفس کنیم. این که اثری با درونمایه فرهنگ اصیل ایرانی با رگه هایی از هویت دینی و نمایشی از سبک زندگی مردم عزیز شمال کشور بتواند اینگونه بین مخاطب جا باز کند، ویژگی مثبتی است که هر اثری نمی تواند آن را به راحتی کسب کند. پایتخت۶ را باید با در نظر گرفتن همه نقاط قوت و ضعف آن و فارغ از تفکرات و گرایش های عوامل و بازیگران آن، در مجموع یک اثر هنری موفق به حساب آورد.
 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۵۸
مهدی عابدی
دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۱۶ ق.ظ

یادداشت/خوش و ناخوش انتخابات یازدهم مجلس

یادداشت/ خوش و ناخوش انتخابات یازدهم مجلس

 

🔴 یادداشت/ یازدهمین انتخابات مجلس شورای اسلامی پایان یافت و نتیجه در همه استان ها معلوم شد. این انتخابات هم مانند همه رویدادهای سیاسی اجتماعی دیگر، نکات و ویژگی های منحصر به خود را دارد که بعضی از آن ها به روی خوش ماجرا مربوط است و بعضی دیگر به روی ناخوش! جهت روشن تر شدن موضوع به چند نکته اشاره خواهم کرد؛


🔴 1- اولین نکته مشارکت کم آحاد مردم در انتخابات است. علت های مختلفی می تواند داشته باشد. شیوع ویروس کرونا، سقوط هواپیما، گران شدن بنزین، ناآرامی های آبان و ... همه عواملی هستند که تا حدی در کم رنگ شدن حضور مردم پای صندوق های رای تاثیر داشته است. اما توجه به دو نکته ضروریست؛ اول: علت اصلی حضور کمرنگ مردم پای صندوق ها، ناامیدی از عملکرد، کار آمدی و تاثیر گذاری مجلس در رفع مشکلات معیشتی است. دلیل آن هم عملکرد نه چندان مطلوب مجلس دهم در پیگیری مطالبات مردمی و رفع مشکلات است. (اضافه کنید به آن همه رانت خواری ها، لابی گری ها، پرداختن به امور غیر ضروری، فامیل بازی و فسادهای مالی را!) مردمی که هیچ بخاری از مجلس نمی بینند و آن را در راس امور نمی دانند انگیزه ای هم برای تعیین نماینده خود در آن مجلس ندارند. نکته دوم؛ این تصور که همه افرادی که پای صندوق نیامدند و رای ندادند ضد انقلاب و مخالف حکومت هستند پندار کاملا نادرستی است. البته شبکه ضد انقلاب و معاندین خارج نشین به دنبال القای همین انگاره هستند که هر کس رای نداده، ضد انقلاب و ضد دین و نامسلمان است (و متاسفانه این گزاره از زبان برخی افراد داخل نظام نیز شنیده می شود) در صورتی که بسیاری از افرادی که رای نمی دهند هر دلیلی داشته باشند آن، ضدیت و دشمنی با نظام و انقلاب و اسلام نیست.

 

🔴 2- نتیجه مطلوب حاصل شده و راه یافتن بیش از 200 نماینده انقلابی به مجلس، بیش از آنکه جای خوشحالی و جشن گرفتن باشد محل احساس سنگینی مسئولیت افتاده بر دوش این افراد است. این نمایندگان جریان انقلابی، از امروز وظیفه خطیری بر عهده دارند. عملکرد آن ها نمایش کارآمدی و اثربخشی جریان انقلاب اسلامی است. اگر خوب عمل کردند و حلال مشکلات شدند باعث سرافرازی انقلاب و اسلام می شوند و اگر از فردای تحلیف، مشغول باند بازی و منیت های تشکیلاتی و ثروت اندوزی و جاه طلبی و در بدترین حالت روزمرگی و تنبلی شدند باعث و بانی سرافکندگی جریان انقلابی و اسلامی خواهند شد. این نمایندگان نباید اجازه دهند مجلس یازدهم مجلسی شعار زده و سیاس زده باشد؛ باید مجلسی تشکیل دهند که هدف اول آن اصلاح وضعیت اقتصادی کشور و تقویت اقتصاد مقاومتی و تولید محور و رفع مشکلات معیشتی مردم باشد. مردم از شعار و وعده خسته شده اند و منتظر اقدام موثر هستند. ما معتقدیم این نمایندگان شیفته خدمت هستند و نه تشنه قدرت! شیفتگان خدمت دنبال منافع شخصی و گروهی و رانت خواری و منیت نخواهند بود! برای آن ها چیزی از رسیدگی به محرومان و مشتضعفان، فریاد کشیدن بر سر ظالمان و فاسدان، یقه دریدن برای عدالت و انصاف ورزیدن در مواجهه با دیگران مهمتر نخواهد بود. از خرداد 99، ثانیه به ثانیه مجلس یازدهم به پای انقلاب و اسلام نوشته خواهد شد و روا نیست این افراد بر اعتماد مردم به خودشان خیانت کنند و عملی جز بر اساس حجت شرعی و وظیفه دینی و انقلابی خود داشته باشند.

 

🔴 3- کارآمدی مجلس شورای اسلامی به سطح و نوع مطالبه گری مردم و رسانه ها از نمایندگان منتخب بستگی دارد. اگر همه کسانی که برای رای آوری نامزدهای مجلس در ستادهای تبلیغاتی مشغول فعالیت بودند در شنبه و شنبه های پس از انتخابات که فضای تبلیغات و انتخاب و ... تمام می شود کار خود را پایان یافته تلقی کنند، بزرگترین خیانت را در حق ملت و انقلاب کرده اند. مطالبه گری بدون اغماض و ملاحظه و مصلحت اندیشی از نمایندگان و پیگیری عمل به وعده هایی که نامزدها در روزهای قبل از انتخابات داده اند وظیفه آحاد مردم به خصوص رسانه ها و افراد مرتبط با نمایندگان است. نباید اجازه داد تنور مطالبه گری از نمایندگان و کشاندن آن ها به پای میز محاکمه افکار عمومی سرد شود. مردم باید این را حق مسلم خود بدانند که می توانند در هر زمان و مکان با وکلای خود در مجلس شورای اسلامی ارتباط داشته باشند و از آن ها رفع مشکلات اساسی و نظارت بر عملکرد دولت را پیگیری نمایند.

 

پایان/.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۱۶
مهدی عابدی
دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۱۶ ب.ظ

داستان کوتاه/ تقلب

داستان کوتاه/ تقلب

 

🔴 متن زیر یک‌ نوشته نیمه واقعی است؛ ایده اولیه آن تجربه ای است که برای یکی از دوستانم در ایام دانشجویی اتفاق افتاده. اسامی مکان ها و افراد غیر واقعی است. جزئیات و توصیف ها ساخته و پرداخته ذهن نویسنده است و ربطی به اصل ماجرا ندارد‌. این متن به عنوان تمرینی برای کلاس نویسندگی استاد #بهزاد_دانشگر نگاشته شده است. ارائه نظرات خوانندگان و صاحب نظران پیرامون این نوشته باعث خوشحالیست.
 

*****

ترم دوم دانشگاه بودم؛ رشته زمین شناسی دانشگاه اصفهان. امتحانات پایان ترم رسیده بود. اولین امتحان "فیزیک۲" بود. اصلا دل و دماغ درس خواندن و امتحان نداشتم. از درس فیزیک هم خوشم نمی آمد. نمی دانستم چرا باید این درس تخیلی را بخوانم و ربطش به رشته من چیست؟ در طول ترم هم دل به کلاس نمی دادم. سر کلاس یا مشغول حرف زدن با بغل دستی هایم بودم یا وب گردی توی گوشی! حضور و غیاب نکردن استاد هم کمک حال من شده بود برای غیبت و تاخیر. جزوه نوشتن هم که اصلا اهلش نبودم. آخر ترم از یکی از بچه ها که خط خوبی داشت میگرفتم و کپی می کردم. دو سه روز مانده به امتحان سر جمع ۵ ساعت پای کتاب ننشستم. هر چه کتاب را باز میکردم تا مثلا به طور جدی شروع به خواندن کنم نمی شد! یا غرق افکار بی سر و ته می شدم و یا همون موقع تلویزیون جذاب ترین برنامه را پخش می کرد! ترم های اول بودم و هنوز صابون مشروطی و افتادن و در به دری های آن به بدنم نخورده بود. شب امتحان کمی استرسم بیشتر شد. دوباره تقلایی کردم تا دلم به خواندن و مسئله حل کردن برود. ولی تا حجم کتاب قطور "هالیدی" و وقت خیلی کم باقیمانده را دیدم به کلی از خواندن نا امید شدم. فکر "تقلب" به سرم زد. زیاد اهلش نبودم. دوران دبیرستان گاهی تقلب می رساندم ولی هیچ وقت با تقلب درسی را نمره نگرفته بودم. آن شب اینقدر از خواندن کتاب ناامید شدم که فکرم به هیچ راهی جز تقلب نرسید. فرصت باقیمانده را غنیمت شمردم و دست به کار شدم. ده تا کاغذ نواری ۲ در ۱۰ سانتی متر آماده کردم. ده تا از مهمترین مسائل و قضیه ها را انتخاب کردم و شروع کردم با دقت و وسواس نوشتن. یک خودکار نوک ریز و روان پیدا کردم و مو به مو حل مسائل و اثبات قضیه ها را روی کاغذ ها نوشتم. هنگام نوشتن به این که دارم چه کاری میکنم اصلا فکر نمیکردم؛ نمیخواستم ناگهان وجدانم بیدار شود. این که اگر استاد یا مراقب ها ببینند چه اتفاقی می اُفتد اصلا برایم مهم نبود. فقط به نفرتم از فیزیک و سختی های اُفتادن و پاس نشدن فکر می کردم. تصور نمره زیر ده روبروی اسمم در لیست نمره های "دکتر فیضی" روی تابلوی نصب شده در راهروی شرقی طبقه سوم گروه فیزیک از ذهنم پاک نمی شد. زمختی و بد قلقی دکتر در نمره دادن و‌ پاس کردن، شهره عام و خاص بود. با خودم می گفتم یک بار است دیگر! اصلا این درس که جزء درس های اصلی رشته من نیست که برایم مهم باشد. ترم بعد از ابتدای کار مثل بچه آدم درس می خوانم تا آخر ترم به این وضعیت نیفتم. همین طور که خودکارم با ظرافت و حوصله روی کاغذهای نواری می رقصید و مسئله ها را نقش می بست این افکار هم در ذهنم مرور می شد. به هر زحمتی بود کار خودم را توجیه کردم و وجدانم به این کار راضی شد. نیم ساعت نگذشته بود که برگه های تقلب آماده شد. برگه ها را فصل بندی کردم و برای هر کدام نشانه ای گذاشتم. سوالات مهم هر فصل را داخل یکی از جیب هایم جاساز کردم. ترتیب جیب هایم را طبق ترتیب فصل های کتاب تنظیم کردم تا سر امتحان گیج نشوم. ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که جاسازی برگه ها تمام شد. کتاب را در کمتر از ده دقیقه یک مرور سریع کردم و به امید امتحان فردا به رختخواب رفتم.

 

*****

ساعت ۷ گذشته بود که از صدای "صبح بخیر ایران" تلویزیون بیدار شدم. یک لحظه یادم آمد ساعت ۸ امتحان دارم. استرس ناآشنایی ته دلم جا خوش کرده بود. به سختی از رختخواب بلند شدم. کمتر از ده دقیقه لباسهایم را پوشیدم. چند لقمه کره و مربای هویج خوردم و از خانه زدم بیرون. توی اتوبوس کتاب را باز کردم تا مروری کنم. فکرم مشغول بود. هنوز مردد بودم که از تقلب ها استفاده کنم یا نه. دفعه اولم بود که میخواستم این مدلی تقلب کنم. کتاب را بستم و به اطرافم نگاه کردم. اتوبوس پر از جمعیت بود. اکثرا دانش آموز و دانشجو بودند. ایام امتحانات بود و دست هر کس کتاب یا جزوه ای بود. وسط راه "مهرداد" سوار اتوبوس شد. تا من را دید خودش را از بین جمعیت به من رساند. سلام و احوالپرسی کردیم. پرسید: "برای امتحان آماده ای؟ چقد خوندی؟" میلی به جواب دادن نداشتم. با بی حالی و صدایی ضعیف گفتم: "نه زیاد! نتونستم زیاد بخونم" و نگاهم را از او دزدیدم. او هم که بی حوصلگی من را دید دیگر ادامه نداد. ساعت ۷:۵۰ به ساختمان گروه فیزیک رسیدم. ساختمانی ۴ طبقه که نمای آن با سنگ های مرمریت سفید کار شده است. پنجره های بزرگ با شیشه های دودی قهوه ای رنگ دو طرف ساختمان به موازات هم از بالا تا پایین کشیده شده است. سر در ساختمان بنری رنگ و رو رفته و آفتاب خورده نصب شده که روی آن با خط بی روح و مُرده ای عبارت "گروه فیزیک" چاپ شده است. فرصت زیادی نداشتم. معطل آسانسور نماندم. پله ها را دو تا یکی طی کردم و خودم را به راهروی شرقی طبقه دوم رساندم. تقریبا همه صندلی ها پر شده بود. دو طرف راهرو، زیگزاگی صندلی چیده شده بود. همهمه ضعیفی شنیده می شد‌. دخترها و پسرها بدون ترتیب خاصی روی صندلی ها نشسته بودند. خدا خدا می کردم یک نقطه کور گیرم بیاید. یا ته ته راهرو یا اول آن. راهرو را برانداز کردم. انتهای راهرو یک صندلی خالی دیدم. ردیف سوم بود. چند صندلی هم وسط راهرو خالی بود. صندلی آخر راهرو را انتخاب کردم. اگرچه برای تقلب کردن جای مناسبی نبود اما نسبت به صندلی های وسط راهرو وضعیت بهتری داشت. فقط در یک صورت میتوانستم راحت تقلب کنم که مراقب آزمون اهل قدم زدن باشد. اگر یک نقطه می ایستاد هیچ کاری نمی توانستم بکنم. "دکتر طالبی" مراقب امتحان بود. استاد خودمان هنوز نیامده بود. دکتر طالبی آنطرف راهرو مستقر شد. با این حساب دکتر فیضی هم این طرف راهرو می ایستاد. درست بالای سر من! ساعت از ۸ گذشته بود. کمی استرس داشتم. پاشنه کفشم را ناخودآگاه پشت سر هم به زمین می کوبیدم. اطرافم را براندازی کردم. صندلی جلو "حسین" نشسته بود. درسخوان بود و اهل تقلب رساندن نبود. اصلا نمی شد رویش حساب کرد. صندلی پشت سرم "رضا" بود. در حد سلام و علیک با هم حساب داشتیم. فیزیکش هم زیاد تعریفی نداشت. نگاهم را در نگاهش انداختم. با حرکت ابرو و اشاره پرسیدم: "چیزی خوندی؟" ابروهایش را در هم گره زد و لب و لوچه اش را آویزان کرد. معلوم بود وضعش بدتر از من است. باز استرس وجودم را گرفت. با خودم گفتم اگر لو برود چه می شود؟ اگر استاد ببیند چه کنم؟... هر چه این فکر ها بیشتر می شد استرس بیشتری وجودم را می گرفت. ولی باز به خودم اجازه نمی دادم این فکرها مشغولم کند. صدای "تق تق" راه رفتن دکتر فیضی مرا به خود آورد. برگه های امتحان دستش بود. همین که طول راهرو را قدم میزد با چشم و ابرو با بچه ها سلام و احوالپرسی هم می کرد. به من که رسید لبخند ملیحی زد و با چشم و ابرو سلام کردیم. برگه های سوال را از ردیف اول شروع به توزیع کرد. دکتر طالبی هم پاسخ نامه را از انتهای راهرو پخش کرد. قبل از اعلام شروع رسمی امتحان، دکتر فیضی همان طور که وسط راهرو قدم می زد گلویی صاف کرد و گفت: "بچه ها ۹۰ دقیقه وقت دارید. سوالات واضحه. سوال بیخود از من نپرسید! تقاضای راهنمایی و کمک نکنید چون هیچ کمک و راهنمایی کردنی در کار نیست! با هم صحبت نکنید و چیزی از جزوه و کتاب همراهتون نباشه. هر کسی چیزی همراهش مونده همین الان تحویل بده. اگر کسی جزوه یا کتاب یا هر چیزی مربوط به مطالب درسی همراهش باشه و ازش گرفته بشه مصداق تقلبه و طبق آیین نامه انضباطی هم نمره صفر بهش داده میشه هم توی پرونده تحصیلیش نوشته میشه!" تا حرف استاد تمام شد همه وجودم را گُر گرفت. استرس عجیبی گرفتم. حس کردم صحبتهایش را فقط خطاب به من گفته. در تردید و دودلی بزرگی مانده بودم. اصلا حوصله یک بار دیگر نشستن سر کلاس فیزیک و سر و کله زدن با مسئله ها و قضیه های تخیلی اش را نداشتم. پایم را با ضربآهنگ نامنظمی به زمین می کوبیدم. در حال و هوای خودم بودم که دکتر طالبی روبرویم ظاهر شد: "پسر حواست کجاست؟ برگه ات را بگیر" با چشمانی گرد شده به دکتر نگاه کردم و برگه را گرفتم. دکتر به محض اینکه برگه نفر آخر را تحویل داد رو به راهرو کرد و با صدای بلند گفت: "دانشجویان گرامی ۹۰ دقیقه شما شروع شد" اکثر دانشجو ها مثل گرسنگانی که یک هفته غذا نخورده اند و به سفره رنگارنگ غذا می رسند، به برگه های امتحان حمله کردند. تعدادی هم بدون عجله خاصی به برگه نگاه کردند و شروع به خواندن سوالات کردند. با بی میلی برگه سوالات را برداشتم و شروع کردم به خواندن سوالات. ۵ سوال روی برگه بود. همیشه در امتحانات عادت داشتم ابتدا سوالات را یک برانداز کلی کنم؛ می فهمیدم سوالات سخت است یا قابل نوشتن! از سوالات آسان تر شروع می کردم و سوال های سخت تر را می گذاشتم برای آخر کار. سطح امتحان تقریبا سخت بود؛ ۳ تا از ۵ سوال مسئله بود و ۲ تا اثبات قضیه. اثبات یکی از قضیه ها را در برگه های تقلب نوشته بودم: معادلات ماکسول از فصل ۵. اثبات قضیه دیگر را اصلا بلد نبودم و جزء برگه های تقلب هم نبود. مسئله ها به چشمم آشنا بود. در آخرین مرور کتاب دیده بودم. دست و پا شکسته چیزهایی می توانستم سر هم کنم. اگر یکی از اثبات ها را کامل می نوشتم با ارفاق و چانه زنی، احتمال پاس شدنم بود. فقط به پاس شدن فکر می کردم. دو دلی را گذاشتم کنار. دلم را زدم به دریا. برگه تقلب اثبات قضیه در جیب سمت راست شلوارم بود. شانس یار من بود که سمت راست راهرو نشسته بودم. زیر چشمی به راهرو نگاه کردم. دکتر طالبی انتهای سالن بود. دکتر فیضی هم وسط های سالن داشت سوال یکی از بچه ها را جواب می داد. جای ثابتی نداشتند. مدام جایشان را عوض می کردند. بهترین فرصت بود. دستم را آرام کردم در جیب شلوارم؛ بدون آن که هیچ تکان اضافه ای بخورم. دو کاغذ رول شده را لمس کردم. هر دو قضیه های فصل ۵ بود. هر دو را بین انگشتانم جا دادم. آرام دستم را تا لبه جیبم کشیدم بیرون. به بهانه جاگیر شدن روی صندلی، نیم تکانی خوردم و دستم را از جیبم بیرون آوردم. کاغذها هنوز بین انگشتانم بود. دوباره زیر چشمی به راهرو نگاه کردم. دکتر فیضی هنوز مشغول صحبت با آن دانشجو بود. انگار که فرشته نجات من باشد. به بهانه تعویض خودکار، کاغذ ها را از دست راستم دادم به دست چپم. دست راستم برای نوشتن آزاد شد و برگه ها در دست چپم ماند. دستم را مشت کردم تا چیزی پیدا نباشد. ردی برگه کُپ کردم. وانمود کردم در حال فکر کردن روی سوالات هستم. استاد هنوز وسط راهرو بود. آرام دست چپم را باز کردم. باید از بین دو کاغذ رول شده، جواب سوال را پیدا می کردم. یکی از رول ها را انتخاب کردم. همانطور که کف دست چپم بود، ابتدایش را باز کردم. از اتفاق جواب همان سوال امتحان بود. کاغذ دیگر را سریع در جیب پیراهنم انداختم. ۵۰ درصد راه را پیش رفته بودم. اگر کارها به همین منوال می گذشت مشکلی پیش نمی آمد. صبر کردم. دوباره وانمود کردم در حال فکر کردن و نوشتن جواب ها هستم. می خواستم کسی شک نکند. بچه های اطرافم کسی حواسش به من نبود. همه غرق نوشتن بودند. غیر از استاد مشکل خاصی نبود؛ اگر یهو سر و کله اش این طرف راهرو پیدا نمی شد می توانستم کارم را تمام کنم. نیم ساعت از وقت‌امتحان گذشته بود. صدای تق تق کفش های نیم پاشنه خانم صدقی از ته راهرو شنیده می شد. مسئول آموزش گروه بود. لیست حضور و غیاب را آورده بود تا بچه ها امضاء کنند. صبر کردم تا خانم صدقی هم برود. ۱۵ دقیقه ای معطل شدم. به محض رفتن خانم صدقی، دنبال بهترین فرصت بودم تا کار را یکسره کنم. خدا خدا می کردم استاد اینطرف راهرو نیاید. فقط لازم بود یک چیزی توجهش را جلب کند یا یک دانشجوی فرصت نشناس بخواهد سوالی بپرسد؛ دیگر فرصت هیچ کاری نمی ماند. از اوضاع مطمئن شدم. همه چیز ردیف بود. کاغذ تقلب زیر عرق دستم نم کشیده بود. کمی به سمت دیوار چرخیدم. دست چپم را آوردم روبروی شکمم. دستم را باز کردم و کاغذ تقلب را بدون حرکت اضافه ای باز کردم. در کمتر از ثانیه کاغذ را گذاشتم زیر برگه پاسخنامه. برگه سوالات را هم گرفتم دستم. دوباره روی پاسخنامه کُپ کردم. خیلی تلاش کردم حرکاتم طبیعی باشد. اگر استرس می آمد سراغم صورتم سرخ می شد و عرق از سر و صورتم می ریخت. نیم نگاهی به راهرو انداختم. استاد آخر راهرو بود. شروع کردم به نوشتن جواب. پاسخنامه را می آوردم پایین. قسمتی از جواب را از روی کاغذ تقلب، به خاطر می سپردم و سریع روی پاسخنامه کپی می کردم. نصف جواب را نوشته بودم. صدای راه رفتن استاد شنیده می شد. زیر چشمی به راهرو نگاه کردم. قدم زنان داشت به سمت من می آمد. همین طور که قدم می زد به برگه های بچه ها هم نگاه می کرد. احساس خطر کردم. نوشتن را متوقف کردم. خواستم کاغذ تقلب را از زیر پاسخنامه بردارم و بگذارم توی جیبم. ترسیدم. گفتم شاید تابلو شود. کاغذ تقلب را زیر برگه پاسخنامه پنهان کردم. کامل پوشاندمش. سعی کردم عادی باشم. با خودم گفتم یک دوری ته راهرو می زند و برمی گردد. هر لحظه به من نزدیکتر می شد. حجم هیکلش را بالای سرم حس می کردم. بالای سرم رسید. شق و رق ایستاده وسط راهرو به برگه دانشجویی که آن طرف من نشسته بود زل زده بود. از نوشتن دست کشیده بودم. وانمود کردم در حال فکر کردن روی مساله هستم. نگاه استاد افتاد روی برگه من. سنگینی نگاهش سر و شانه هایم را به سمت زمین هل می داد. حرکت تناوبی پای راستم که روی پای چپم انداخته بودم به راحتی دیده می شد. اسم و فامیلم را روی برگه پاسخنامه ننوشته بودم. عادت داشتم همیشه آخر امتحان یا موقع تحویل دادن برگه اسمم را می نوشتم. تازه اگر یادم نمی رفت. عادت بدی بود. استاد تا دید اسم و فامیلم را روی پاسخنامه ننوشته ام توجهش جلب شد. دستش را آورد به سمت برگه من. فکر کردم از جایی فهمیده یا دیده زیر پاسخنامه ام کاغذ تقلب هست. گُر گرفتم. سرم داغ شد. قطره های عرق روی پیشانی ام مثل چشمه ای جوشان زد بیرون. نگاهش کردم. لبخند سرد و بی روحی بر لب داشت. چشم در چشمانش دوختم. انگشت اشاره اش را به سمت بالای پاسخ نامه نشانه رفت و با صدای آرامی گفت: "چرا اسمت را ننوشته ای؟" دست پاچه شدم. هول زده گفتم: "ببخشید استاد! فراموشم شد. الان می نویسم!" دست بردار نبود. انگشت را به پاسخنامه ام رساند. گوشه اش را گرفت. می خواست ببیند جواب را چطور نوشته ام. بعید بود بخواهد راهنمایی کند. شاید هم از روی کنجکاوی بوده یا باورش نمی شده من بتوانم "قضایای ماکسول" را ثابت کنم. پاسخنامه را از روی پیشخوان صندلی برداشت. دست و پایم را گم کردم. کاغذ تقلب زیر پاسخنامه بود. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. راهرو سکوت مطلق بود. حتی صدای نفس کشیدن کسی هم نمی آمد. انگار فقط من باشم و استاد. حرارتم بالا رفته بود. قطره های عرق روی پیشانی و گونه هایم جاری شده بود. جرئت نمی کردم سرم را بیاورم بالا. تا پاسخنامه را برداشت کاغذ تقلب خودش را نشان داد: کاغذی دراز که فرمول های فیزیک و ریاضی خیلی ریز روی آن‌نوشته شده بود. ذهنم قفل کرده بود. نمی دانستم چکار کنم. تنها یک راه به ذهنم رسید. همانطور که استاد پاسخنامه را می برد بالا، ساعدم را به پیشخوان صندلی چسباندم. می خواستم قبل از کنار رفتن پاسخنامه از روبروی دید استاد، با ساعدم برگه تقلب را پنهان کنم. به خیال خام خودم استاد متوجه این حرکت من‌ نمی شد. همین کار را کردم. به خاطر قد نسبتا بلندم، مجبور شدم به سمت صندلی خم شوم تا ساعدم به پیشخوان برسد. خم شدن بالا تنه ام خیلی تابلو و غیر عادی بود. استاد نگاهش به پیشخوان افتاد. کاغذ تقلب را قبل از آنکه بخواهم از نگاهش پنهانش کنم دید. دستش را برد به سمتش. هنوز تلاش می کردم کاغذ را پنهان کنم. دیگر فایده ای نداشت. کار از کار گذشته بود. سرم می خواست منفجر شود. آتش گرفته بودم. کاغذ تقلب را برداشت. چکه های عرق مثل باران بهاری از سر و صورتم می ریخت. نمی دانستم چکار کنم. خونسردیم را حفظ کردم. همانطور به حالت قبلی نشسته بودم. دنیا به سرم خراب شده بود. استاد با همان صدای آهسته گفت: " این چیه؟" نگاهش از روی من تکان نمی خورد. منتظر جوابم بود. سرم را به زور آوردم بالا. با چشمانی گرد شده و صورتی سرخ و خیس از عرق نگاهش کردم. لبخند سردی که داشت، روی لبانش خشک شده بود. با صدای ضعیف و بریده بریده گفتم: "ببخشید استاد! حواسمون نبود!" بدترین جوابی بود که می توانستم بدهم. تقلب نوشتن چه ربطی به حواس پرت بودن داشت؟ سرم را سریع انداختم پایین. نمی توانستم به چشمانش نگاه کنم. دیگر چیزی نگفتم. حرفی برای گفتن نداشتم. استاد پاسخنامه را هم برداشت. برگه سوالات را هم گرفت. همان طور نشسته بودم بدون هیچ تکانی. به اطراف هم نگاه نمی کردم. نگاهم روی رگه های سیاه رنگ پیشخوان صندلی قفل شده بود. سرم سنگینی می کرد. دانشجوی کناری ام قضیه را فهمید. نیم نگاهی به من و استاد انداخت.‌ منتظر واکنش استاد بودم. استاد پاسخنامه را گذاشت جلویم. گفت مشخصاتت را بنویس‌. با اکراه و بی میلی اسم و فامیلم را نوشتم. با خودکار قرمز یک ضربدر بزرگ کنار مشخصاتم زد. توی گوشم گفت: "پاشو برو!" نمیخواستم بروم. چیز زیادی در پاسخ نامه ننوشته بودم. کمترین عقوبت مورد انتظارم افتادن بود. توبیخ و درج در پرونده و کمیته انضباطی که جای خود! اگر موضوع پخش می شد بدتر هم می شد. آبرویم می رفت. خدا خدا کردم موضوع به گوش دکتر طالبی نرسد. اگر او می فهمید دیگر هیچ راه حلی پیدا نمی شد. ذهنم کار نمی کرد. با خودم گفتم بلند شوم همینجا جلوی همه عجز و التماس کنم. شاید دلش رحم بیاید و اجازه دهد امتحان را ادامه دهم. اما غیر ممکن بود. سعی کردم بر خودم مسلط باشم. وسایلم را جمع کردم و بلند شدم. استاد کمی آن طرف تر ایستاده بود. داشت چیزی می نوشت. احتمال دادم دارد گزارش تقلب را تنظیم می کند. می ترسیدم بچرخم. اگر همکلاسی هایم قضیه را فهمیده باشند دیگر آبرویی برایم نمی ماند. سرم را برگرداندم. کسی حواسش به من نبود. به سمت استاد رفتم. کنارش ایستادم. سرم پایین بود‌. هر چقدر توانستم قیافه ام را مظلوم گرفتم. استاد توجهی به من نکرد. سرم را کج کردم. دهانم را به گوش استاد نزدیک کردم. نگاه در نگاهش نینداختم. نگاهم به زمین بود. آهسته به استاد گفتم: "استاد! ببخشید بابت این اشتباه. اگر یه لطفی در حقم بکنید و فقط بندازیدم. به آموزش گروه گزارش ندید! اگر آموزش گروه بفهمه کارم تمومه" حرفم که تمام شد استاد همان طور که سرش پایین بود زیر چشمی نیم نگاهی کرد. نگاهم هنوز به زمین بود. دوباره مشغول نوشتن شد. با صدایی گرفته و آرام گفت: "برو اینجا واینسه! صبح شنبه هفته دیگه بیا ببینم حرفت چیه!" تا این را شنیدم کمی آرام شدم. کورسویی از امید در دلم زنده شد. سبک شدم اگر چه افتادنم  تا الان قطعی بود. کیفم را روی شانه ام جاگیر کردم و به سمت انتهای راهرو راه افتادم.

 

*****

چند روزی از اتفاق تلخ #تقلب می گذشت. در این مدت خیلی فکرم مشغول بود و خود خوری می کردم. روز اول تا چند ساعت گیج و منگ بودم. صحنه های روبرو شدن با استاد و گرفتن تقلب، از ذهنم نمیرفت. با خودم کلنجار میرفتم. هر چه گذشت آرام تر شدم و شدت فشار و استرس کمتر شد. صبح شنبه اول وقت به دانشگاه رفتم. تا کتابخانه مرکزی را با اتوبوس رفتم. از کتابخانه تا گروه فیزیک را قدم زدم. شیب جاده نفسم را گرفت. هر از گاهی هم سراغ درخت های توت کنار پیاده رو می رفتم و چند تایی می خوردم. توت های سفید و قرمز روی شاخه ها چشمک می زدند. روز و ساعتی نبود که چند دختر یا پسر دانشجو خودشان را به این درخت ها آویزان نکرده باشند و دلی از عزای توت ها در نیاورند. تا رسیدم به گروه فیزیک بدون معطلی سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه سوم. بُرد دکتر فیضی در راهروی شرقی بود. خلوت بود. رفتم سراغ لیست. نمره ها را با شماره دانشجویی زده بود. کمتر از چند ثانیه شماره ام را پیدا کردم. هیچ نمره ای جلویش نبود. انتظار کمتر از ۵ داشتم. باز هم دم استاد گرم آبروداری کرده بود. رفتم سمت اتاق استاد. در اتاق بسته بود. در زدم و دستگیره را چرخاندم. در باز شد. هنوز صدایی از اتاق نمی آمد. در را نیمه باز کردم. استاد داشت برگه امتحانی تصحیح می کرد. نیم نگاهی انداخت. گفتم: سلام استاد! اجازه هست؟! چیزی نگفت. یک قدم جلو رفتم و ساکت ایستادم. سرم به زیر بود. منتظر بودم استاد چیزی بگوید و سر حرف را باز کند. سرش به کار خودش بود. حواسش به من نبود. سرفه ای کردم و گلویم را صاف کردم. باز هم خبری نشد. با صدایی ضعیف گفتم: ببخشید استاد! توی لیست نمره من را نزده بودید! میخواستم ببینم نمرم چند شده! از پررویی خودم خندم گرفته بود. سر امتحان تقلب کرده بودم و حالا آمده بودم دنبال نمره! استاد همانطور که برگه دیگری برای تصحیح جلویش باز می کرد گفت: تو همونی هستی که تقلب میکردی؟ خودم را جمع و جور کردم و گفتم: به خدا شرمندم استاد! دفعه اولم بود این کار رو میکردم. دیگه تکرار نمیشه. استاد همانطور که پشت نیز نشسته بود عینکش را روی دماغش جاگیر کرد و گفت: توی این ۱۵ سال معلمی توی دانشگاه، کم و بیش پیدا می شدند دانشجوهایی که مثل تو برای نمره آوردن به تقلب متوسل می شدند. هیچ کدومشون هم به نتیجه نرسیدند. همشون هم عین تو می گفتن دفعه آخرمونه و غافل شدیم و ... از این حرفهای الکی! هیچ جوابی ندادم. یعنی حرفی نداشتم بزنم. توپ استاد پر بود. هر چیزی می گفتم شرایط بدتر از اینی که بود می شد. سکوت مرگباری بر اتاق حاکم شد. هر چند لحظه یکبار صدای تکان خوردن برگه های امتحان سکوت را می شکست. نمی دانستم استاد چه خوابی برایم دیده است. اگر حتی یک درصد احتمال می دادم قرار است نتیجه تقلب این شود به سمتش نمی رفتم. نمیدانم این اعتماد به نفس و جسارت بی صاحاب آن شب از کجا در وجودم رخنه کرده بود که حاضر شدم تن به تقلب بدهم؟ غرق افکارم بودم. متوجه بلند شدن استاد از پشت میز نشدم. تا به خودم آمدم استاد یک قدمیم ایستاده بود. نگاهم میکرد. سنگینی نگاهش را حس میکردم. نگاهم به زمین بود. به دَرز موزائیک های کف اتاق و کفش های قهوه ای سوخته استاد قفل شده بود. جرئت سربلند کردن نداشتم.  استاد گفت: فامیلیت چی بود؟ از لحنش فهمیدم می شود نگاهش کرد. سرم را تا نیمه بالا آوردم و گفتم: صالح پور! استاد با لحنی آرام گفت: ببین پسر جان! من باهات پدر کشتگی ندارم که بخام اذیتت کنم. گزارش تقلب شما به آموزش گروه هم کاملا قانونی و لازم هست. اما نمیخام از درس فیزیک خاطره بد داشته باشی. به چهرت هم نمیاد که اهل خلاف و تقلب باشی. این دفعه رو بخشیدمت و فقط با ۹ میندازمت. اما از این اتفاق درس عبرت بگیر و آویزه گوشت کن که هیچ وقت با تقلب و فریب به جایی نخواهی رسید! با این که هیچ وقت از نصیحت خوشم نمیومد ولی این دفعه نصیحت های دکتر فیضی خیلی به دلم چسبید. بی چون و چرا می پذیرفتم. سرم را بالا آورده بودم اما هنوز نگاهم به زمین بود. باورم نمی شد این حرف ها را دکتر فیضی می زند. طمع کردم چک و چانه ای بزنم شاید دلش رحم بیاید و ۹ را ۱۰ کند؛ یک لحظه با خودم گفتم پررویی هم  حدی دارد. جملات آخر استاد را در افکار خودم غرق بودم. نمی فهمیدم چه می گوید. فقط متوجه شدم حرفهایش تمام شده و باید اتاقش را ترک کنم. سرم را بالا آوردم. نگاهم در نگاهش افتاد؛ چهره ای آرام و لبخندی ملیح. تابحال چهره استاد را اینقدر مهربان و از نزدیک ندیده بودم. نا خود آگاه لبخندی هم بر لبانم نشست. با آنکه درس را افتاده بودم ولی ته دلم خوشحال و راضی بودم. خوشحال از اینکه آبرویم در گروه و پیش همکلاسی هایم نرفته است و کسی از این قضیه مطلع نشده است. با لحنی رضایتمندانه گفتم: استاد خیلی لطف کردید! در حقم پدری کردید! قول میدم دیگه هیچ وقت سمت تقلب نرم. استاد هم سری به نشانه تایید تکان داد. خداحافظی کردم و به سمت اتاق آموزش گروه فیزیک راه افتادم.

تعداد کلمه:4142

 

نقد تخصصی این متن را اینجا بخوانید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۱۶
مهدی عابدی
شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۳۴ ب.ظ

روایت/ تو حسین بچگیمی...

روایت/ تو حسین بچگیمی...

 

🔴 من بزرگ شدم ولی... تو حسین بچگیمی...
اولین رشته های محبت به امام حسین علیه السلام در وجودم از تجربه هایی که در هیئت و دسته های عزاداری دوران کودکی و نوجوانی ام داشتم تنیده شده است؛ ۲۲ سال پیش؛ روزهایی که نوجوانی ۸ یا ۹ ساله بودم. آن روزها مجالس عزاداری زیادی در شهر برپا نمی شد و نزدیکی های خانه ما فقط مسجد امام حسین (ع) یا همان "مسجد قلعه" مراسم می گرفت؛ مسجدی قدیمی در زمینی گود با شبستانی مملو از ستون های سربی بزرگ و سقف های گنبدی شکل. حیاط بزرگی داشت که دور تا دور آن ایوانچه هایی منظم با سردرهایی هشتی شکل نشسته بودند. حوض آب نسبتا بزرگی که عمق چندانی نداشت هم آن وسط خودنمایی می کرد. سقف این حیاط بزرگ با لوله هایی هلالی شکل بزرگ پوشانده شده بود که ایام محرم روی آن یک چادر بزرگ می کشیدند تا اگر باران آمد در امان باشند. "حاج آقا باقر" سخنران اصلی مراسم بود و هر شب بعد از نماز و قرآن، از منبر چوبی با حدود ده پله بالا می رفت و یک ساعتی سخنرانی می کرد. منبری با ارتفاع زیاد و ستون هایی سست که موقع بالارفتن حاج آقا، صدای قرچ و قورچش بالا می رفت. سخنرانی بیشتر حکایات و مطالب شیرین و دلچسب بود. آن روز ها خبری از هیئت نوجوانان و مَهد ... نبود. صغیر و کبیر و پیر و جوان باید پای منبر می نشستند و گوش می دادند. بچه ها یا دنبال بازیگوشی در کوچه های تاریک اطراف مسجد بودند یا داخل شبستان "استُپی" و "رَها بِدی" می کردند؛ اگر سر و صدایشان بلند می شد از شبستان اخراج می شدند. دوباره گوشه حیاط کُپه می شدند و پچ پچ شان می‌رفت بالا. بزرگتر ها در ایوان ها و دیوارهای اطراف حیاط مسجد تکیه گاهی پیدا می کردند  و به سخنرانی گوش می دادند. مراسم ها خیلی طول می کشید ولی چون "شام" در کار بود اکثرا تا آخر می ماندند.  سخنرانی آخر مراسم که حدود یک ربع طول می کشید و آخرین آیتم بود، مسجد خلوت تر می شد. با پیچیدن بوی غذا در مسجد و بلند شدن صدای دیگ ها و پارچ ها، هم آن هایی که پای سخنرانی خوابشان برده بود بیدار می شدند و هم آن هایی که بیرون بودند می آمدند داخل. شوری ایجاد می شد و همه برای انداختن سفره و کشیدن شام کمک می کردند. انگار غذاها از آسمان آمده بود اینقدر که خوشمزه و دلچسب بود.

.. دسته های عزاداری هم یکی از پرخاطره ترین رویدادها و پر رنگ ترین مَظهَر و نشانه مُحَرَم و امام حسین (ع) در نوجوانیم بود. اصلا محرم را به دسته های عزاداری می شناختیم و صدای بلند طبل و دُهُلی که از مساجد و هیئت ها در محله پخش می شد خبر از آمدن محرم و برپایی هیئت می داد. مساجد و هیئت هایی هم که در طول سال سوت و کور بودند و چراغشان خاموش بود دهه اول محرم طبل و دُهُل و عَلَمِشان ترک نمی شد. من و پدرم مشتری دسته عزاداری مسجد قلعه بودیم؛ دسته ای که تقریباً پررونق ترین دسته شهر بود. غیر از این مسجد، چند مسجد دیگر هم دسته عزاداری داشتند و روزهای تاسوعا و عاشورا دسته هایشان را حرکت می دادند؛ مثل مسجد سید مرتضی (مسجد گود)، مسجد الهادی (مسجد خلیل) و مسجد مصلی. رسم خوبی که  بود (هنوز هم هست) دسته های عزاداری هر نوبت به سمت منزل یکی از علمای شهر حرکت می کرد: عصر تاسوعا به سمت منزل آیت الله سید مهدی درچه ای، صبح عاشورا منزل حاج آقا نصرالله موسوی و عصر عاشورا منزل آیت الله سید محمد باقر درچه ای. شب عاشورا همه دسته ها به مسجد جامع می رفتند و شام غریبان هم مسجد قلعه میزبان دیگر هیئات و مساجد بود. صبح عاشورا از ساعت ۸ دسته ها از مساجد به سمت میدان مرکزی حرکت می کردند و از آنجا پشت سر هم به سمت مقصد. گاهی هم سر اینکه کدام دسته جلوتر برود دعوایشان می شد. پرچم بزرگ گلدوزی شده که اسم هیئت بزرگ روی آن نوشته شده ابتدای هر دسته بود. بعد از آن گروه طبل نوازان بودند. ۱۵ یا ۲۰ نفری که بر طبل و دهل و سنج های استیل در ریتم های ۱۲ تایی و ۲۴ تایی می‌کوبیدند و آهنگ هایی حماسی خلق می کردند. بعد از طبل نوازان، علامت های ۹ و ۷ و ۵ تیغه ای به ترتیب پشت سر هم ردیف می شدند و بعد از آن دو گروه از عزاداران به صورت دو دمه سینه زنی می کردند. کوچکترین علامت که ۳ تیغه داشت پایان بخش دسته بود و از بعدِ آن ها دسته مسجد یا هیئت دیگر شروع می شد. آدمهایی که قدرت بدنی بیشتری داشتند مسئول حمل علامت ها می شدند و به صورت نوبتی آن را جابجا می کردند. وزن بعضی از آنها به ۵۰۰ کیلو می رسید. بعد ترها گاری هایی چرخ دار درست کردند و علامت های سنگین تر را با گاری ها جابجا می کردند.

"دسته بنی اسد" که شب ۱۳ محرم از مسجد قلعه به سمت مسجدالرضا (مسجد دُر) حرکت‌ می کرد دسته ای بود که فقط در شهر ما برگزار می شد. در این دسته به تاسی از قبیله بنی اسد که روز ۱۳ محرم وارد صحرای کربلا شدند و ابدان مطهر شهدای کربلا را به خاک‌سپردند، همه لباس های عربی (دشداشه و چفیه عربی) می پوشیدند و در دو صف منظم عبارت " قُتِلَ الحُسِین بِکَربَلا عَطشانا" را می خواندند و سینه می زدند. یک پیکر بی سر که بین حصیر پیچیده شده و نمایشی از پیکر امام حسین علیه السلام بود وسط دسته روی دوش چند عرب تشییع می شد. مردم هم پشت سر آن ها حرکت می کردند. حال و هوای عجیبی ایجاد می شد. عشقمان این بود یک بار هم که شده در دسته بنی اسد با لباس عربی شرکت کنیم. اما نه دشداشه داشتیم و نه جثه مان به دیگران می خورد! یک سال دل را به دریا زدم و مانتویی تیره رنگ بلند از خانم های اقوام جور کردم و پوشیدم. با چفیه ای عربی صورتم را کامل پوشاندم تا کسی من را نشناسد و با هزار زحمت و التماس رفتم داخل دسته. مردم جور دیگری به من نگاه می کردند.  انگار خیلی تابلو بود که مانتو زنانه پوشیده ام. آخر کار که آمدم خانه همه می گفتند خیلی معلوم بوده که مانتو زنانه پوشیده ای و لباس عربی نیست!
اشتیاقمان به دسته آنقدر زیاد بود که محرم ها وقتی خبری از دسته های مساجد و هیئت ها نبود خودمان با بچه های محل ۱۰ ۱۵ نفری می شدیم و دسته راه می انداختیم؛ خانه ما کنار یک مادی بود (مادی علی آباد) که آب چاقی هم داشت. دور تا دور مادی پر از درختان چنار و بید بود. یک شاخه بزرگ و پر برگ از درخت چنار می کَندیم و با تکه های پارچه آن را تزیین می کردیم؛ این می شد علامت مان! چند تا کارتن و قوطی حلبی روغن هم می شُد طبل و دهلمان که با چوب روی آن میزدیم. دو سه نفر علامت (شاخه بزرگ چنار) را حمل می کردند و بقیه گروه طبل نوازان می شدیم. از اول تا آخر محله حرکت می کردیم و با ریتم ۱۲ تایی طبل می زدیم و "حسین حسین" می گفتیم. دیگر خبری از مداحی و دم گرفتن نبود. بعضی زن های محله هم از "دسته بازی" ما خوششان می آمد و دنبال ما حرکت می کردند. آخر کار، پارچه ها و تزئینات علامت را باز می کردیم و شاخه چنار را می گذاشتیم داخل آب مادی و جایی گیرش می دادیم تا آب با خود نبردش. می خواستیم شاخه و برگ هایش خشک نشوند و زنده بمانند تا مجبور نشویم برای دسته فردا عصر دوباره یک شاخه دیگر از درخت چنار بِکَنیم!
آری...ما بزرگ شدیم و این خاطرات کودکی و نوجوانی ماند... خاطراتی که اگر نبودند شاید الان رشته ای از محبت حسین هم در دل ما نمانده بود...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۳۴
مهدی عابدی
دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۴۴ ب.ظ

فصل امتحان ولایت مداری احمدی نژاد رسید



 ..:: روی خط انتخابات ::..

تدبیر هوشمندانه رهبری برای حفظ وحدت نیروهای انقلابی/ فصل امتحان ولایت مداری احمدی نژاد



صاحب خانه/ اعلام علنی نهی صریح حضرت آقا از حضور دکتر احمدی نژاد در انتخابات 96 را می توان مصداقی از بصیرت انقلابی رهبر انقلاب و تلاش ایشان برای جلوگیری از ایجاد دو قطبی در جبهه انقلاب دانست.


اگر چه خدمات و تلاش های احمدی نژاد در دوره 8 ساله ریاست جمهوری بر کسی پوشیده نیست اما حضور دوباره او در این کارزار در مقطع کنونی می توانست منجر به شکافتی عظیم در بین نیروهای معتقد به گفتمان اصیل نقلاب ایجاد کند


رهبر انقلاب در این نهی صریح خود که نمونه آن در تاریخ سیاسی کشور کم وجود دارد تلاش می کند مانع از ایجاد دوقطبی از جنس دو قطبی و تفرق انتخابات 92 شود و از پیش آمدن نتیجه ای که برای حرکت انقلابی ایران مضر است جلوگیری کند


اگر چه رفتار احمدی نژاد در ماه های آینده غیر قابل پیش بینی است و این احتمال نیز می رود با توجیه های گوناگون قدم در رقابت اردیبهشت 96 بگذارد اما این نکته محرز است که این اقدام رهبری فقط در جهت ایجاد اتحاد و یک پارچگی در جریان انقلابی بوده و بس.


چه اینکه در همین روز ها کورسوهای اختلاف بین جوانان مذهبی و انقلابی درباره گزینه اصلح انتخابات 96 بین احمدی نژاد و فرد دیگر (گزینه معرفی شده توسط طیف اصولگرایی) به چشم می خورد و چنانچه این فضا مدیریت هوشمندانه نمی شد نتیجه آن تشدید تفرق نیروهای انقلابی می بود.


آن چه مبرهن است این است که ملت انقلابی همواره به وظیفه خود عمل می کنند و حضرت آقا هم اقدام شایسته خود ر ا برای ایجاد اتحاد بین نیروهای انقلابی انجام داد (اگر چه مطمئنا این اقدامر رهبری در آینده برای ایشان هزینه هایی خواهد داشت) اما آن چه که در این پازل جایگاه مهمتری دارد و البته همیشه پاشنهآشیل جریان انقلابی بوده است تدبیر صحیح و هوشمندانه  بزرگان و ریش سفیدان جریان اصولگرایی-انقلابی و به اجماع رسیدن آن ها برای معرفی گزینه واحد اصلح مقبول برای موفقیت جریان انقلابی در انتخابات 96 است


در یک کلام بزرگان جریان انقلابی-اصولگرایی تجربه تلخ انتخابات 96 و معرفی چند گزینه را تکرار نکنند که این کار چیزی جز هزینه کردن از جایگاه رهبری معنی نخواهد داد


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۴:۴۴
مهدی عابدی