داستان کوتاه/ تقلب
🔴 متن زیر یک نوشته نیمه واقعی است؛ ایده اولیه آن تجربه ای است که برای یکی از دوستانم در ایام دانشجویی اتفاق افتاده. اسامی مکان ها و افراد غیر واقعی است. جزئیات و توصیف ها ساخته و پرداخته ذهن نویسنده است و ربطی به اصل ماجرا ندارد. این متن به عنوان تمرینی برای کلاس نویسندگی استاد #بهزاد_دانشگر نگاشته شده است. ارائه نظرات خوانندگان و صاحب نظران پیرامون این نوشته باعث خوشحالیست.
*****
ترم دوم دانشگاه بودم؛ رشته زمین شناسی دانشگاه اصفهان. امتحانات پایان ترم رسیده بود. اولین امتحان "فیزیک۲" بود. اصلا دل و دماغ درس خواندن و امتحان نداشتم. از درس فیزیک هم خوشم نمی آمد. نمی دانستم چرا باید این درس تخیلی را بخوانم و ربطش به رشته من چیست؟ در طول ترم هم دل به کلاس نمی دادم. سر کلاس یا مشغول حرف زدن با بغل دستی هایم بودم یا وب گردی توی گوشی! حضور و غیاب نکردن استاد هم کمک حال من شده بود برای غیبت و تاخیر. جزوه نوشتن هم که اصلا اهلش نبودم. آخر ترم از یکی از بچه ها که خط خوبی داشت میگرفتم و کپی می کردم. دو سه روز مانده به امتحان سر جمع ۵ ساعت پای کتاب ننشستم. هر چه کتاب را باز میکردم تا مثلا به طور جدی شروع به خواندن کنم نمی شد! یا غرق افکار بی سر و ته می شدم و یا همون موقع تلویزیون جذاب ترین برنامه را پخش می کرد! ترم های اول بودم و هنوز صابون مشروطی و افتادن و در به دری های آن به بدنم نخورده بود. شب امتحان کمی استرسم بیشتر شد. دوباره تقلایی کردم تا دلم به خواندن و مسئله حل کردن برود. ولی تا حجم کتاب قطور "هالیدی" و وقت خیلی کم باقیمانده را دیدم به کلی از خواندن نا امید شدم. فکر "تقلب" به سرم زد. زیاد اهلش نبودم. دوران دبیرستان گاهی تقلب می رساندم ولی هیچ وقت با تقلب درسی را نمره نگرفته بودم. آن شب اینقدر از خواندن کتاب ناامید شدم که فکرم به هیچ راهی جز تقلب نرسید. فرصت باقیمانده را غنیمت شمردم و دست به کار شدم. ده تا کاغذ نواری ۲ در ۱۰ سانتی متر آماده کردم. ده تا از مهمترین مسائل و قضیه ها را انتخاب کردم و شروع کردم با دقت و وسواس نوشتن. یک خودکار نوک ریز و روان پیدا کردم و مو به مو حل مسائل و اثبات قضیه ها را روی کاغذ ها نوشتم. هنگام نوشتن به این که دارم چه کاری میکنم اصلا فکر نمیکردم؛ نمیخواستم ناگهان وجدانم بیدار شود. این که اگر استاد یا مراقب ها ببینند چه اتفاقی می اُفتد اصلا برایم مهم نبود. فقط به نفرتم از فیزیک و سختی های اُفتادن و پاس نشدن فکر می کردم. تصور نمره زیر ده روبروی اسمم در لیست نمره های "دکتر فیضی" روی تابلوی نصب شده در راهروی شرقی طبقه سوم گروه فیزیک از ذهنم پاک نمی شد. زمختی و بد قلقی دکتر در نمره دادن و پاس کردن، شهره عام و خاص بود. با خودم می گفتم یک بار است دیگر! اصلا این درس که جزء درس های اصلی رشته من نیست که برایم مهم باشد. ترم بعد از ابتدای کار مثل بچه آدم درس می خوانم تا آخر ترم به این وضعیت نیفتم. همین طور که خودکارم با ظرافت و حوصله روی کاغذهای نواری می رقصید و مسئله ها را نقش می بست این افکار هم در ذهنم مرور می شد. به هر زحمتی بود کار خودم را توجیه کردم و وجدانم به این کار راضی شد. نیم ساعت نگذشته بود که برگه های تقلب آماده شد. برگه ها را فصل بندی کردم و برای هر کدام نشانه ای گذاشتم. سوالات مهم هر فصل را داخل یکی از جیب هایم جاساز کردم. ترتیب جیب هایم را طبق ترتیب فصل های کتاب تنظیم کردم تا سر امتحان گیج نشوم. ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که جاسازی برگه ها تمام شد. کتاب را در کمتر از ده دقیقه یک مرور سریع کردم و به امید امتحان فردا به رختخواب رفتم.
*****
ساعت ۷ گذشته بود که از صدای "صبح بخیر ایران" تلویزیون بیدار شدم. یک لحظه یادم آمد ساعت ۸ امتحان دارم. استرس ناآشنایی ته دلم جا خوش کرده بود. به سختی از رختخواب بلند شدم. کمتر از ده دقیقه لباسهایم را پوشیدم. چند لقمه کره و مربای هویج خوردم و از خانه زدم بیرون. توی اتوبوس کتاب را باز کردم تا مروری کنم. فکرم مشغول بود. هنوز مردد بودم که از تقلب ها استفاده کنم یا نه. دفعه اولم بود که میخواستم این مدلی تقلب کنم. کتاب را بستم و به اطرافم نگاه کردم. اتوبوس پر از جمعیت بود. اکثرا دانش آموز و دانشجو بودند. ایام امتحانات بود و دست هر کس کتاب یا جزوه ای بود. وسط راه "مهرداد" سوار اتوبوس شد. تا من را دید خودش را از بین جمعیت به من رساند. سلام و احوالپرسی کردیم. پرسید: "برای امتحان آماده ای؟ چقد خوندی؟" میلی به جواب دادن نداشتم. با بی حالی و صدایی ضعیف گفتم: "نه زیاد! نتونستم زیاد بخونم" و نگاهم را از او دزدیدم. او هم که بی حوصلگی من را دید دیگر ادامه نداد. ساعت ۷:۵۰ به ساختمان گروه فیزیک رسیدم. ساختمانی ۴ طبقه که نمای آن با سنگ های مرمریت سفید کار شده است. پنجره های بزرگ با شیشه های دودی قهوه ای رنگ دو طرف ساختمان به موازات هم از بالا تا پایین کشیده شده است. سر در ساختمان بنری رنگ و رو رفته و آفتاب خورده نصب شده که روی آن با خط بی روح و مُرده ای عبارت "گروه فیزیک" چاپ شده است. فرصت زیادی نداشتم. معطل آسانسور نماندم. پله ها را دو تا یکی طی کردم و خودم را به راهروی شرقی طبقه دوم رساندم. تقریبا همه صندلی ها پر شده بود. دو طرف راهرو، زیگزاگی صندلی چیده شده بود. همهمه ضعیفی شنیده می شد. دخترها و پسرها بدون ترتیب خاصی روی صندلی ها نشسته بودند. خدا خدا می کردم یک نقطه کور گیرم بیاید. یا ته ته راهرو یا اول آن. راهرو را برانداز کردم. انتهای راهرو یک صندلی خالی دیدم. ردیف سوم بود. چند صندلی هم وسط راهرو خالی بود. صندلی آخر راهرو را انتخاب کردم. اگرچه برای تقلب کردن جای مناسبی نبود اما نسبت به صندلی های وسط راهرو وضعیت بهتری داشت. فقط در یک صورت میتوانستم راحت تقلب کنم که مراقب آزمون اهل قدم زدن باشد. اگر یک نقطه می ایستاد هیچ کاری نمی توانستم بکنم. "دکتر طالبی" مراقب امتحان بود. استاد خودمان هنوز نیامده بود. دکتر طالبی آنطرف راهرو مستقر شد. با این حساب دکتر فیضی هم این طرف راهرو می ایستاد. درست بالای سر من! ساعت از ۸ گذشته بود. کمی استرس داشتم. پاشنه کفشم را ناخودآگاه پشت سر هم به زمین می کوبیدم. اطرافم را براندازی کردم. صندلی جلو "حسین" نشسته بود. درسخوان بود و اهل تقلب رساندن نبود. اصلا نمی شد رویش حساب کرد. صندلی پشت سرم "رضا" بود. در حد سلام و علیک با هم حساب داشتیم. فیزیکش هم زیاد تعریفی نداشت. نگاهم را در نگاهش انداختم. با حرکت ابرو و اشاره پرسیدم: "چیزی خوندی؟" ابروهایش را در هم گره زد و لب و لوچه اش را آویزان کرد. معلوم بود وضعش بدتر از من است. باز استرس وجودم را گرفت. با خودم گفتم اگر لو برود چه می شود؟ اگر استاد ببیند چه کنم؟... هر چه این فکر ها بیشتر می شد استرس بیشتری وجودم را می گرفت. ولی باز به خودم اجازه نمی دادم این فکرها مشغولم کند. صدای "تق تق" راه رفتن دکتر فیضی مرا به خود آورد. برگه های امتحان دستش بود. همین که طول راهرو را قدم میزد با چشم و ابرو با بچه ها سلام و احوالپرسی هم می کرد. به من که رسید لبخند ملیحی زد و با چشم و ابرو سلام کردیم. برگه های سوال را از ردیف اول شروع به توزیع کرد. دکتر طالبی هم پاسخ نامه را از انتهای راهرو پخش کرد. قبل از اعلام شروع رسمی امتحان، دکتر فیضی همان طور که وسط راهرو قدم می زد گلویی صاف کرد و گفت: "بچه ها ۹۰ دقیقه وقت دارید. سوالات واضحه. سوال بیخود از من نپرسید! تقاضای راهنمایی و کمک نکنید چون هیچ کمک و راهنمایی کردنی در کار نیست! با هم صحبت نکنید و چیزی از جزوه و کتاب همراهتون نباشه. هر کسی چیزی همراهش مونده همین الان تحویل بده. اگر کسی جزوه یا کتاب یا هر چیزی مربوط به مطالب درسی همراهش باشه و ازش گرفته بشه مصداق تقلبه و طبق آیین نامه انضباطی هم نمره صفر بهش داده میشه هم توی پرونده تحصیلیش نوشته میشه!" تا حرف استاد تمام شد همه وجودم را گُر گرفت. استرس عجیبی گرفتم. حس کردم صحبتهایش را فقط خطاب به من گفته. در تردید و دودلی بزرگی مانده بودم. اصلا حوصله یک بار دیگر نشستن سر کلاس فیزیک و سر و کله زدن با مسئله ها و قضیه های تخیلی اش را نداشتم. پایم را با ضربآهنگ نامنظمی به زمین می کوبیدم. در حال و هوای خودم بودم که دکتر طالبی روبرویم ظاهر شد: "پسر حواست کجاست؟ برگه ات را بگیر" با چشمانی گرد شده به دکتر نگاه کردم و برگه را گرفتم. دکتر به محض اینکه برگه نفر آخر را تحویل داد رو به راهرو کرد و با صدای بلند گفت: "دانشجویان گرامی ۹۰ دقیقه شما شروع شد" اکثر دانشجو ها مثل گرسنگانی که یک هفته غذا نخورده اند و به سفره رنگارنگ غذا می رسند، به برگه های امتحان حمله کردند. تعدادی هم بدون عجله خاصی به برگه نگاه کردند و شروع به خواندن سوالات کردند. با بی میلی برگه سوالات را برداشتم و شروع کردم به خواندن سوالات. ۵ سوال روی برگه بود. همیشه در امتحانات عادت داشتم ابتدا سوالات را یک برانداز کلی کنم؛ می فهمیدم سوالات سخت است یا قابل نوشتن! از سوالات آسان تر شروع می کردم و سوال های سخت تر را می گذاشتم برای آخر کار. سطح امتحان تقریبا سخت بود؛ ۳ تا از ۵ سوال مسئله بود و ۲ تا اثبات قضیه. اثبات یکی از قضیه ها را در برگه های تقلب نوشته بودم: معادلات ماکسول از فصل ۵. اثبات قضیه دیگر را اصلا بلد نبودم و جزء برگه های تقلب هم نبود. مسئله ها به چشمم آشنا بود. در آخرین مرور کتاب دیده بودم. دست و پا شکسته چیزهایی می توانستم سر هم کنم. اگر یکی از اثبات ها را کامل می نوشتم با ارفاق و چانه زنی، احتمال پاس شدنم بود. فقط به پاس شدن فکر می کردم. دو دلی را گذاشتم کنار. دلم را زدم به دریا. برگه تقلب اثبات قضیه در جیب سمت راست شلوارم بود. شانس یار من بود که سمت راست راهرو نشسته بودم. زیر چشمی به راهرو نگاه کردم. دکتر طالبی انتهای سالن بود. دکتر فیضی هم وسط های سالن داشت سوال یکی از بچه ها را جواب می داد. جای ثابتی نداشتند. مدام جایشان را عوض می کردند. بهترین فرصت بود. دستم را آرام کردم در جیب شلوارم؛ بدون آن که هیچ تکان اضافه ای بخورم. دو کاغذ رول شده را لمس کردم. هر دو قضیه های فصل ۵ بود. هر دو را بین انگشتانم جا دادم. آرام دستم را تا لبه جیبم کشیدم بیرون. به بهانه جاگیر شدن روی صندلی، نیم تکانی خوردم و دستم را از جیبم بیرون آوردم. کاغذها هنوز بین انگشتانم بود. دوباره زیر چشمی به راهرو نگاه کردم. دکتر فیضی هنوز مشغول صحبت با آن دانشجو بود. انگار که فرشته نجات من باشد. به بهانه تعویض خودکار، کاغذ ها را از دست راستم دادم به دست چپم. دست راستم برای نوشتن آزاد شد و برگه ها در دست چپم ماند. دستم را مشت کردم تا چیزی پیدا نباشد. ردی برگه کُپ کردم. وانمود کردم در حال فکر کردن روی سوالات هستم. استاد هنوز وسط راهرو بود. آرام دست چپم را باز کردم. باید از بین دو کاغذ رول شده، جواب سوال را پیدا می کردم. یکی از رول ها را انتخاب کردم. همانطور که کف دست چپم بود، ابتدایش را باز کردم. از اتفاق جواب همان سوال امتحان بود. کاغذ دیگر را سریع در جیب پیراهنم انداختم. ۵۰ درصد راه را پیش رفته بودم. اگر کارها به همین منوال می گذشت مشکلی پیش نمی آمد. صبر کردم. دوباره وانمود کردم در حال فکر کردن و نوشتن جواب ها هستم. می خواستم کسی شک نکند. بچه های اطرافم کسی حواسش به من نبود. همه غرق نوشتن بودند. غیر از استاد مشکل خاصی نبود؛ اگر یهو سر و کله اش این طرف راهرو پیدا نمی شد می توانستم کارم را تمام کنم. نیم ساعت از وقتامتحان گذشته بود. صدای تق تق کفش های نیم پاشنه خانم صدقی از ته راهرو شنیده می شد. مسئول آموزش گروه بود. لیست حضور و غیاب را آورده بود تا بچه ها امضاء کنند. صبر کردم تا خانم صدقی هم برود. ۱۵ دقیقه ای معطل شدم. به محض رفتن خانم صدقی، دنبال بهترین فرصت بودم تا کار را یکسره کنم. خدا خدا می کردم استاد اینطرف راهرو نیاید. فقط لازم بود یک چیزی توجهش را جلب کند یا یک دانشجوی فرصت نشناس بخواهد سوالی بپرسد؛ دیگر فرصت هیچ کاری نمی ماند. از اوضاع مطمئن شدم. همه چیز ردیف بود. کاغذ تقلب زیر عرق دستم نم کشیده بود. کمی به سمت دیوار چرخیدم. دست چپم را آوردم روبروی شکمم. دستم را باز کردم و کاغذ تقلب را بدون حرکت اضافه ای باز کردم. در کمتر از ثانیه کاغذ را گذاشتم زیر برگه پاسخنامه. برگه سوالات را هم گرفتم دستم. دوباره روی پاسخنامه کُپ کردم. خیلی تلاش کردم حرکاتم طبیعی باشد. اگر استرس می آمد سراغم صورتم سرخ می شد و عرق از سر و صورتم می ریخت. نیم نگاهی به راهرو انداختم. استاد آخر راهرو بود. شروع کردم به نوشتن جواب. پاسخنامه را می آوردم پایین. قسمتی از جواب را از روی کاغذ تقلب، به خاطر می سپردم و سریع روی پاسخنامه کپی می کردم. نصف جواب را نوشته بودم. صدای راه رفتن استاد شنیده می شد. زیر چشمی به راهرو نگاه کردم. قدم زنان داشت به سمت من می آمد. همین طور که قدم می زد به برگه های بچه ها هم نگاه می کرد. احساس خطر کردم. نوشتن را متوقف کردم. خواستم کاغذ تقلب را از زیر پاسخنامه بردارم و بگذارم توی جیبم. ترسیدم. گفتم شاید تابلو شود. کاغذ تقلب را زیر برگه پاسخنامه پنهان کردم. کامل پوشاندمش. سعی کردم عادی باشم. با خودم گفتم یک دوری ته راهرو می زند و برمی گردد. هر لحظه به من نزدیکتر می شد. حجم هیکلش را بالای سرم حس می کردم. بالای سرم رسید. شق و رق ایستاده وسط راهرو به برگه دانشجویی که آن طرف من نشسته بود زل زده بود. از نوشتن دست کشیده بودم. وانمود کردم در حال فکر کردن روی مساله هستم. نگاه استاد افتاد روی برگه من. سنگینی نگاهش سر و شانه هایم را به سمت زمین هل می داد. حرکت تناوبی پای راستم که روی پای چپم انداخته بودم به راحتی دیده می شد. اسم و فامیلم را روی برگه پاسخنامه ننوشته بودم. عادت داشتم همیشه آخر امتحان یا موقع تحویل دادن برگه اسمم را می نوشتم. تازه اگر یادم نمی رفت. عادت بدی بود. استاد تا دید اسم و فامیلم را روی پاسخنامه ننوشته ام توجهش جلب شد. دستش را آورد به سمت برگه من. فکر کردم از جایی فهمیده یا دیده زیر پاسخنامه ام کاغذ تقلب هست. گُر گرفتم. سرم داغ شد. قطره های عرق روی پیشانی ام مثل چشمه ای جوشان زد بیرون. نگاهش کردم. لبخند سرد و بی روحی بر لب داشت. چشم در چشمانش دوختم. انگشت اشاره اش را به سمت بالای پاسخ نامه نشانه رفت و با صدای آرامی گفت: "چرا اسمت را ننوشته ای؟" دست پاچه شدم. هول زده گفتم: "ببخشید استاد! فراموشم شد. الان می نویسم!" دست بردار نبود. انگشت را به پاسخنامه ام رساند. گوشه اش را گرفت. می خواست ببیند جواب را چطور نوشته ام. بعید بود بخواهد راهنمایی کند. شاید هم از روی کنجکاوی بوده یا باورش نمی شده من بتوانم "قضایای ماکسول" را ثابت کنم. پاسخنامه را از روی پیشخوان صندلی برداشت. دست و پایم را گم کردم. کاغذ تقلب زیر پاسخنامه بود. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. راهرو سکوت مطلق بود. حتی صدای نفس کشیدن کسی هم نمی آمد. انگار فقط من باشم و استاد. حرارتم بالا رفته بود. قطره های عرق روی پیشانی و گونه هایم جاری شده بود. جرئت نمی کردم سرم را بیاورم بالا. تا پاسخنامه را برداشت کاغذ تقلب خودش را نشان داد: کاغذی دراز که فرمول های فیزیک و ریاضی خیلی ریز روی آننوشته شده بود. ذهنم قفل کرده بود. نمی دانستم چکار کنم. تنها یک راه به ذهنم رسید. همانطور که استاد پاسخنامه را می برد بالا، ساعدم را به پیشخوان صندلی چسباندم. می خواستم قبل از کنار رفتن پاسخنامه از روبروی دید استاد، با ساعدم برگه تقلب را پنهان کنم. به خیال خام خودم استاد متوجه این حرکت من نمی شد. همین کار را کردم. به خاطر قد نسبتا بلندم، مجبور شدم به سمت صندلی خم شوم تا ساعدم به پیشخوان برسد. خم شدن بالا تنه ام خیلی تابلو و غیر عادی بود. استاد نگاهش به پیشخوان افتاد. کاغذ تقلب را قبل از آنکه بخواهم از نگاهش پنهانش کنم دید. دستش را برد به سمتش. هنوز تلاش می کردم کاغذ را پنهان کنم. دیگر فایده ای نداشت. کار از کار گذشته بود. سرم می خواست منفجر شود. آتش گرفته بودم. کاغذ تقلب را برداشت. چکه های عرق مثل باران بهاری از سر و صورتم می ریخت. نمی دانستم چکار کنم. خونسردیم را حفظ کردم. همانطور به حالت قبلی نشسته بودم. دنیا به سرم خراب شده بود. استاد با همان صدای آهسته گفت: " این چیه؟" نگاهش از روی من تکان نمی خورد. منتظر جوابم بود. سرم را به زور آوردم بالا. با چشمانی گرد شده و صورتی سرخ و خیس از عرق نگاهش کردم. لبخند سردی که داشت، روی لبانش خشک شده بود. با صدای ضعیف و بریده بریده گفتم: "ببخشید استاد! حواسمون نبود!" بدترین جوابی بود که می توانستم بدهم. تقلب نوشتن چه ربطی به حواس پرت بودن داشت؟ سرم را سریع انداختم پایین. نمی توانستم به چشمانش نگاه کنم. دیگر چیزی نگفتم. حرفی برای گفتن نداشتم. استاد پاسخنامه را هم برداشت. برگه سوالات را هم گرفت. همان طور نشسته بودم بدون هیچ تکانی. به اطراف هم نگاه نمی کردم. نگاهم روی رگه های سیاه رنگ پیشخوان صندلی قفل شده بود. سرم سنگینی می کرد. دانشجوی کناری ام قضیه را فهمید. نیم نگاهی به من و استاد انداخت. منتظر واکنش استاد بودم. استاد پاسخنامه را گذاشت جلویم. گفت مشخصاتت را بنویس. با اکراه و بی میلی اسم و فامیلم را نوشتم. با خودکار قرمز یک ضربدر بزرگ کنار مشخصاتم زد. توی گوشم گفت: "پاشو برو!" نمیخواستم بروم. چیز زیادی در پاسخ نامه ننوشته بودم. کمترین عقوبت مورد انتظارم افتادن بود. توبیخ و درج در پرونده و کمیته انضباطی که جای خود! اگر موضوع پخش می شد بدتر هم می شد. آبرویم می رفت. خدا خدا کردم موضوع به گوش دکتر طالبی نرسد. اگر او می فهمید دیگر هیچ راه حلی پیدا نمی شد. ذهنم کار نمی کرد. با خودم گفتم بلند شوم همینجا جلوی همه عجز و التماس کنم. شاید دلش رحم بیاید و اجازه دهد امتحان را ادامه دهم. اما غیر ممکن بود. سعی کردم بر خودم مسلط باشم. وسایلم را جمع کردم و بلند شدم. استاد کمی آن طرف تر ایستاده بود. داشت چیزی می نوشت. احتمال دادم دارد گزارش تقلب را تنظیم می کند. می ترسیدم بچرخم. اگر همکلاسی هایم قضیه را فهمیده باشند دیگر آبرویی برایم نمی ماند. سرم را برگرداندم. کسی حواسش به من نبود. به سمت استاد رفتم. کنارش ایستادم. سرم پایین بود. هر چقدر توانستم قیافه ام را مظلوم گرفتم. استاد توجهی به من نکرد. سرم را کج کردم. دهانم را به گوش استاد نزدیک کردم. نگاه در نگاهش نینداختم. نگاهم به زمین بود. آهسته به استاد گفتم: "استاد! ببخشید بابت این اشتباه. اگر یه لطفی در حقم بکنید و فقط بندازیدم. به آموزش گروه گزارش ندید! اگر آموزش گروه بفهمه کارم تمومه" حرفم که تمام شد استاد همان طور که سرش پایین بود زیر چشمی نیم نگاهی کرد. نگاهم هنوز به زمین بود. دوباره مشغول نوشتن شد. با صدایی گرفته و آرام گفت: "برو اینجا واینسه! صبح شنبه هفته دیگه بیا ببینم حرفت چیه!" تا این را شنیدم کمی آرام شدم. کورسویی از امید در دلم زنده شد. سبک شدم اگر چه افتادنم تا الان قطعی بود. کیفم را روی شانه ام جاگیر کردم و به سمت انتهای راهرو راه افتادم.
*****
چند روزی از اتفاق تلخ #تقلب می گذشت. در این مدت خیلی فکرم مشغول بود و خود خوری می کردم. روز اول تا چند ساعت گیج و منگ بودم. صحنه های روبرو شدن با استاد و گرفتن تقلب، از ذهنم نمیرفت. با خودم کلنجار میرفتم. هر چه گذشت آرام تر شدم و شدت فشار و استرس کمتر شد. صبح شنبه اول وقت به دانشگاه رفتم. تا کتابخانه مرکزی را با اتوبوس رفتم. از کتابخانه تا گروه فیزیک را قدم زدم. شیب جاده نفسم را گرفت. هر از گاهی هم سراغ درخت های توت کنار پیاده رو می رفتم و چند تایی می خوردم. توت های سفید و قرمز روی شاخه ها چشمک می زدند. روز و ساعتی نبود که چند دختر یا پسر دانشجو خودشان را به این درخت ها آویزان نکرده باشند و دلی از عزای توت ها در نیاورند. تا رسیدم به گروه فیزیک بدون معطلی سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه سوم. بُرد دکتر فیضی در راهروی شرقی بود. خلوت بود. رفتم سراغ لیست. نمره ها را با شماره دانشجویی زده بود. کمتر از چند ثانیه شماره ام را پیدا کردم. هیچ نمره ای جلویش نبود. انتظار کمتر از ۵ داشتم. باز هم دم استاد گرم آبروداری کرده بود. رفتم سمت اتاق استاد. در اتاق بسته بود. در زدم و دستگیره را چرخاندم. در باز شد. هنوز صدایی از اتاق نمی آمد. در را نیمه باز کردم. استاد داشت برگه امتحانی تصحیح می کرد. نیم نگاهی انداخت. گفتم: سلام استاد! اجازه هست؟! چیزی نگفت. یک قدم جلو رفتم و ساکت ایستادم. سرم به زیر بود. منتظر بودم استاد چیزی بگوید و سر حرف را باز کند. سرش به کار خودش بود. حواسش به من نبود. سرفه ای کردم و گلویم را صاف کردم. باز هم خبری نشد. با صدایی ضعیف گفتم: ببخشید استاد! توی لیست نمره من را نزده بودید! میخواستم ببینم نمرم چند شده! از پررویی خودم خندم گرفته بود. سر امتحان تقلب کرده بودم و حالا آمده بودم دنبال نمره! استاد همانطور که برگه دیگری برای تصحیح جلویش باز می کرد گفت: تو همونی هستی که تقلب میکردی؟ خودم را جمع و جور کردم و گفتم: به خدا شرمندم استاد! دفعه اولم بود این کار رو میکردم. دیگه تکرار نمیشه. استاد همانطور که پشت نیز نشسته بود عینکش را روی دماغش جاگیر کرد و گفت: توی این ۱۵ سال معلمی توی دانشگاه، کم و بیش پیدا می شدند دانشجوهایی که مثل تو برای نمره آوردن به تقلب متوسل می شدند. هیچ کدومشون هم به نتیجه نرسیدند. همشون هم عین تو می گفتن دفعه آخرمونه و غافل شدیم و ... از این حرفهای الکی! هیچ جوابی ندادم. یعنی حرفی نداشتم بزنم. توپ استاد پر بود. هر چیزی می گفتم شرایط بدتر از اینی که بود می شد. سکوت مرگباری بر اتاق حاکم شد. هر چند لحظه یکبار صدای تکان خوردن برگه های امتحان سکوت را می شکست. نمی دانستم استاد چه خوابی برایم دیده است. اگر حتی یک درصد احتمال می دادم قرار است نتیجه تقلب این شود به سمتش نمی رفتم. نمیدانم این اعتماد به نفس و جسارت بی صاحاب آن شب از کجا در وجودم رخنه کرده بود که حاضر شدم تن به تقلب بدهم؟ غرق افکارم بودم. متوجه بلند شدن استاد از پشت میز نشدم. تا به خودم آمدم استاد یک قدمیم ایستاده بود. نگاهم میکرد. سنگینی نگاهش را حس میکردم. نگاهم به زمین بود. به دَرز موزائیک های کف اتاق و کفش های قهوه ای سوخته استاد قفل شده بود. جرئت سربلند کردن نداشتم. استاد گفت: فامیلیت چی بود؟ از لحنش فهمیدم می شود نگاهش کرد. سرم را تا نیمه بالا آوردم و گفتم: صالح پور! استاد با لحنی آرام گفت: ببین پسر جان! من باهات پدر کشتگی ندارم که بخام اذیتت کنم. گزارش تقلب شما به آموزش گروه هم کاملا قانونی و لازم هست. اما نمیخام از درس فیزیک خاطره بد داشته باشی. به چهرت هم نمیاد که اهل خلاف و تقلب باشی. این دفعه رو بخشیدمت و فقط با ۹ میندازمت. اما از این اتفاق درس عبرت بگیر و آویزه گوشت کن که هیچ وقت با تقلب و فریب به جایی نخواهی رسید! با این که هیچ وقت از نصیحت خوشم نمیومد ولی این دفعه نصیحت های دکتر فیضی خیلی به دلم چسبید. بی چون و چرا می پذیرفتم. سرم را بالا آورده بودم اما هنوز نگاهم به زمین بود. باورم نمی شد این حرف ها را دکتر فیضی می زند. طمع کردم چک و چانه ای بزنم شاید دلش رحم بیاید و ۹ را ۱۰ کند؛ یک لحظه با خودم گفتم پررویی هم حدی دارد. جملات آخر استاد را در افکار خودم غرق بودم. نمی فهمیدم چه می گوید. فقط متوجه شدم حرفهایش تمام شده و باید اتاقش را ترک کنم. سرم را بالا آوردم. نگاهم در نگاهش افتاد؛ چهره ای آرام و لبخندی ملیح. تابحال چهره استاد را اینقدر مهربان و از نزدیک ندیده بودم. نا خود آگاه لبخندی هم بر لبانم نشست. با آنکه درس را افتاده بودم ولی ته دلم خوشحال و راضی بودم. خوشحال از اینکه آبرویم در گروه و پیش همکلاسی هایم نرفته است و کسی از این قضیه مطلع نشده است. با لحنی رضایتمندانه گفتم: استاد خیلی لطف کردید! در حقم پدری کردید! قول میدم دیگه هیچ وقت سمت تقلب نرم. استاد هم سری به نشانه تایید تکان داد. خداحافظی کردم و به سمت اتاق آموزش گروه فیزیک راه افتادم.
تعداد کلمه:4142
نقد تخصصی این متن را اینجا بخوانید