صاحب خانه

یادداشت ها و دست نوشته های مهدی عابدی

صاحب خانه

یادداشت ها و دست نوشته های مهدی عابدی

صاحب خانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهارستان» ثبت شده است

شنبه, ۱ دی ۱۴۰۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

روایت/ مهمانی شهدا...

 

قاب آخر از مهمانی امروز....

 

🔺 اشک امانش را بریده بود. قطره ها دانه دانه روی صورتش می غلطیدند و روی پهنه چادر گل گلی اش می افتادند. خودش را به من رساند. فکر کردم معاون یا معلم هنرستان است. نمیدانم از کجا فهمیده بود امروز این هنرستان میزبان شهید گمنام است؛ حتی اسم مدرسه در تبلیغ رسمی مراسم هم نبود. در رفت و آمد برای راست و ریس کردن صوت مراسم بودم. وقت نشد بمانم و به حرفش گوش بدهم. فکر کردم از صحبتش منصرف می شود. اما ول کن نبود. آخر کار که مشکل صوت مراسم با همان بلندگوی شارژی حل شد گوشه ای قرار گرفتم تا کمی در حال و هوای خودم باشم. علاوه بر آفتاب دلچسب آذرماهی، حال و هوای دخترهای دانش آموز هم به گرمی مجلس اضافه می کرد. یکی دو نفر از حال رفته بودند. آمد سراغم. دیگر بهانه ای برای گوش ندادن به حرفش نداشتم. اشک همچنان سرازیر بود. در سر و صدای مراسم، صدایش را به سختی شنیدم.. می شود شهید را به مراسم روضه امروز ما بیاورید؟؟ در دلم نیشخندی زدم و با خود گفتم عجب درخواستی دارد! مگر با این همه حجم برنامه می شود یک شهید را به یک مجلس خانگی برد؟؟ چه دل خوشی دارد این خانم! ..ما خانواده شهید هستیم... در خانه مریض داریم... می شود این شهید امروز میهمان ما بشه؟؟.. دیگر به حرف آمدم. نخواستم یک دفعه جواب نه بدهم. پرسیدم: مراسمتان چه ساعتی است؟ .. ساعت سه و نیم روضه خانگی داریم... جواب آماده داشتم: شهید ساعت یک باید در مراسم دانشگاه فرهنگیان باشد و بعدش هم مراسم های بعدی... اصلا امکان حضور شهید در مراسم شما نیست... نگاهم کرد. از چشمانش نا امیدی را دیدم. دیگر به خیال خودم کار را تمام کردم...اما نا امید نشده بود. تاملی کرد. راه حلی به ذهنش آمده بود. قصد داشت به هر قیمت که شده امروز میزبان شهید گمنام در خانه خود باشد... همین الان بیایید... الان شهید را بیاورید خانه ما... این را دیگر نمی دانستم چه جوابی بدهم. نگاهم به سرتیم همراه شهید افتاد. بدون تامل گفتم: ببینید مادر جان! این آقا مسئول برنامه های شهید است. بروید با ایشون صحبت کنید... دیگر نماندم. اطراف مراسم کمی چرخیدم. اواخر مراسم بود. مداح تمام تلاشش را می کرد تا شعر کجایید ای شهیدان خدایی را با آن بلندگوی شارژی پر از خش خش خوب از آب در بیاورد. با اشاره مداح گروهی از بچه ها شهید را از روی میز بلند کردند. جمعیت را شکافتند و به سمت تویوتا آمدند. اما آن خانم زودتر خودش را به سرتیم همراه شهید رسانده بود. از دور دیدم دارد بر حرفش اصرار می کند. چهره خوشحالش و نشان دادن خانه اش به سرتیم حکایت از آن داشت که با خواسته اش موافقت شده. نزدیک تر شدم. تقلا می کرد خانه اش را نزدیک جلوه بدهد که سرتیم از تصمیمش منصرف نشود. شهید را در تویوتا گذاشتند. با اشک و خداحافظی بچه ها تویوتا از مدرسه خارج شد. آن خانم هم با ماشین دیگری زودتر رفت تا به اهل خانه اش خبر دهد که مهمانش دارد می آید...

.

.

شهید را گذاشته اند وسط اتاق. مرد خانه اسباب اسپند را جور میکرد. با اسپیکر کوچکشان زیارت عاشورا پخش کردند. تا وارد خانه شدم صفا و سادگی خانه را حس کردم. نگاهی به دیوارها انداختم. چشمم به عکس شهید خانه افتاد: شهید سید صفرعلی میراحمدی... این شهید، شهید گمنام را به خانه اش دعوت کرده بود. بزم سه نفره عاشقی با شهید گمنام. اشک امان سه خانمی که میزبان شهید بودند را بریده بود. خودشان را روی تابوت انداخته بودند و هق هق کنان نجوا می کردند. نمی دانم چه می گفتند؛ اما میدانم اشکشان بیشتر برای این است که شهید گمنام مهمان خانه شان شده... راوی همراه شهید هم جا را جا می بیند و شروع می کند به خواندن... چه خواندنی... معنویت این روضه خانه بر همه آدم های آنجا غلبه کرد...همه را به سمت شهید کشاند...همه خودشان را روی تابوت انداختند و هر آنچه در دل داشتند گفتند...از آن مجالسی بود که آدم دلش نمیخواست‌ تمام شود. اما مراسم بعدی شهید دیر شده بود. یا علی گویان تابوت شهید را از میان گریه ها و اشک ها بلند کردند و به سمت خارج خانه بردند... کسی دلش نمی آمد از شهید دل بکند...

امروز شهید گمنام‌ میزبان دل تک تک دانش آموزان مدارس شهر #بهارستان بود که دورش حلقه زدند و برایش اشک ریختند

 و در قاب آخر خودش میهمان خانه شهیدی دیگر شد...

 

۱۴۰۳/۰۹/۱۱

بهارستان اصفهان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۳ ، ۲۰:۳۱
مهدی عابدی